سه نفر بودند. سه یونیفرم كهنه به تن داشتند. یكیشان یك كارتن مقوایی داشت و یكیشان یك كیف. و سومی دست نداشت. گفت : «یخ زدهان.» و دستهای بریده را بالا گرفت. آن وقت جیب پالتواش را رو به مرد گرفت.
ولفگانگ بورشرت شاعر، نمایشنامهنویس و نویسنده آلمانی بود. او در 20 مه 1921 در هامبورگ به دنیا آمد.
هنوز در سنین نوجوانی بود كه به سربازی فراخوانده شد . او را به جبههٔ شرق (روسیه) فرستادند. در جبهه مجروح شد و همزمان بیماری به سراغش آمد. او در دادگاه نظامی محاكمه و به مرگ محكوم شد و چندین ماه در انتظار اجرای حكم خود بهسر برد، اما سرانجام به دلیل پیشرفت بیماری و اینكه امیدی به زندهماندنش نبود بخشوده و دوباره به جبهه اعزام شد.
در پایان جنگ، علیرغم بیماری شدید، شوق نوشتن او را به مدت دو سال زنده نگاه داشت و او در این مدت به شیوهای واقعگرایانه و در عین حال نمادین، سرنوشت سربازان بازگشته از جنگ را در داستانهای كوتاه و اشعار خود بازگو كرد.
او در سال 1947 در حالی كه سخت بیمار بود، ظرف یك هفته نمایشنامهٔ پر شور خود «بیرون، پشت در» را نوشت.
داستان كوتاه « سه قدیس تیره » اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .
....................
كورمال كورمال از حومه تاریك شهر گذشت. خانههای ویران در برابر آسمان قد افراشته بودند. ماه به چشم نمیخورد و سنگفرش از قدمهای دیر هنگام در هراس بود. سپس به چوب لگد زد تا آنكه توفال پوسیدهای از آن نالهای كرد و جدا شد. چوب طعم شیرین و ترد داشت. كورمال كورمال از حومه تاریك شهر برگشت. ستارهای در آسمان نبود.
وقتی در را باز كرد (با اینكار ناله در بلند شد)، چشمان آبی و بیحا زنش به او خیره شد. نگاه از چهره خسته حكایت میكرد. نفسهایش در آن اتاق سفید می زد، چون بسیار سرد بودند. مرد زانوی استخوانیاش را خم كرد و چوب را شكست. چوب نالهای كرد. آن وقت تردی و شیرینی همهجا را آكند. تكهای از آن را جلو بینی گرفت. كمابیش بوی كیك میداد.
آرام خندید. چشمان زن می گفتند، نه، نخند، خوابیده.
مرد چوب ترد و شیرین را توی بخاری كوچك حلبی گذاشت. آتش زبانه كشید و نور گرمی اتاق را انباشت. نور بر چهره كوچك و گردی افتاد و لحظهای درنگ كرد. چهره تنها یكساعت از عمرش میگذشت، اما چیزهای ضروری را با خود داشت : گوش، بینی، دهان و چشم. چشمها به یقین درشت بودند، پیدا بود، اگرچه بسته بودند. اما دهان باز بود و نفسی آرام از آن بیرون میآمد. بینی و گوشها سرخ بودند. مادر فكر كرد كه زنده است. و چهره كوچك در خواب بود.
مرد گفت : «باز هم تفاله جو داریم.» زن جواب داد : «آره، چیز خوبییه. هوا سرده.» مرد باز چند تكه چوب نرم و شیرین آورد. فكر كرد حالا بچه كنار زنش است و حتما یخ میزند. ولی كسی نبود كه مرد به این خاطر چند مشت نثار چهرهاش كند. وقتی مرد در بخاری را باز كرد، چند پرتو نور دیگر به صورت خواب آلود افتاد. زن آهسته گفت : «ببین، هاله نوره، میبینی؟» مرد فكر كرد : هاله! و كسی نبود كه چند مشت نثار چهرهاش كند.
بعد چند نفر پشت در بودند. گفتند : «نورو از پنجره دیدیم. میخوایم ده دقیقهای اینجا بشینیم.»
مرد به آنها گفت : «آخه، ما بچه نوزاد داریم.» آنها دیگر چیزی نگفتند، ولی آمدند توی اتاق. از دماغشان مه بیرون میزد و پاهایشان را بلند كردند. سپس نور روی آنها افتاد.
سه نفر بودند. سه یونیفرم كهنه به تن داشتند. یكیشان یك كارتن مقوایی داشت و یكیشان یك كیف. و سومی دست نداشت. گفت : «یخ زدهان.» و دستهای بریده را بالا گرفت. آن وقت جیب پالتواش را رو به مرد گرفت. توی جیب توتون و كاغذ بود. آنها سیگار پیچیدند. اما زن گفت : «نكشین، برای بچه بده.»
آن وقت چهار نفر از در بیرون رفتند و سیگارهایشان چهار نقطه در دل شب بود. یكیشان پاهای باند پیچی چاقی داشت و تكهای چوب از كیفش درآورد. گفت : پیكرهی خره. تراشیدنش هفت ماه طول كشید. برای بچهس.» این را گفت و آن را به مرد داد. مرد پرسید : «چه بلایی سرپاهاتون اومده؟»
كندهِ كارِ پیكرهی خر گفت : «آب آورده، از گشنگییه.» مرد پرسید : «اون یكی چی؟ سومی؟» و در تاریكی به پیكره خر دست گذاشت. سومی تنش لرزید. آهسته گفت : «چیزی نیس. فقط مربوط به اعصابه. ترس آدمو آروم نمیذاره.» بعد سیگارهایشان را خاموش كردند و برگشتند توی خانه.
پاهایشان را بلند كردند و به چهره كوچك بچه نگاه كردند، كه خوابیده بود. آنكه لرزیده بود، از كارتن مقواییاش دو شیرینی زرد درآورد گفت : اینها رو بدین به زنتون.»
وقتی زن آن سه مرد تیره را دید كه روی بچهاش خم شدهاند، چشمان آبی بیحالش را كاملا باز كرد. ترسید. اما همانوقت بچه پاهایش را روی سینهاش بالا آورد و طوری جیغ كشید كه سه مرد تیره پاهایشان را بلند كردند و به طرف در خزیدند. بار دیگر سرهایشان را تكان دادند. بعد از شب بالا رفتند.
مرد آنها را نگاه میكرد. به زنش گفت : «قدیسهای عجیب و غریبیان.» بعد در را بست. غرغركنان گفت : «قدیسهای خوبیان.» و دنبال تفالههای جو گشت. اما چهرهاى برای مشتهایش نداشت.
زن آهسته گفت : «ولی بچه جیغ زد. خیلی بلند جیغ زد. به خاطر همین رفتن.» مغروزانه گفت : «ببین چقدر سرحاله.» چهره، دهانش را باز كرد و جیغ كشید.
مرد پرسید : «داره گریه میكنه؟»
زن جواب داد : «نه، فكر كنم داره میخنده.»
مرد چوب را بو كرد و گفت : «تقریبا مث كیكه. مث كیكه. خیلی شیرینه.»
زن گفت : «امروز عید كریسمس هم هس.»
مرد غرغركنان گفت : «آره، كریسمسه.» و از بخاری چند پرتو نور بر چهره كوچكِ خفته افتاد.