تامكینز گفت: در این باره كاری از دستم ساخته نیست. نمیتوانم آن را بازگردانم. این انتقال فشار شدیدی بر سلسلهی اعصاب وارد میكند، و به همین سبب امید زندگی را كاهش میدهد. دولت به همین دلیل كار مرا غیر قانونی اعلام كرده است.
درباره نویسنده: رابرت شكلی نویسندهٔ یهودی آمریكایی سبك علمی-تخیلی است. اولین بار در مجلهٔ داستانهای علمی-تخیلی مطلب نوشت. عنصر اصلی در بیشتر آثار او ابسوردیته و طنز تلخ است.
داستان كوتاه « دنیای دلخواه » اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .
آقای وین به پایان خاكریز طولانی كه به بلندای شانهاش، از قلوه سنگهای خاكستری ساخته شده بود، رسید و فروشگاه دنیاها را در برابر خود دید. درست همان طوری بود كه دوستانش گفته بودند: كلبهی كوچكی كه از تكهای تخته، قطعات اتومبیل، تكهای آهنِ گالوانیزه و چند ردیف آجر شكسته ساخته شده بود: همهی اینها را هم ناشیانه با آبی رقیقی رنگ زده بودند.
نگاهی به پشت سرش انداخت تا مطمئن شود كسی تعقیبش نكرده است. بستهاش را محكمتر زیر بغل فشرد؛ سپس در حالی كه از گستاخی خود كمی به لرزه افتاده بود، در را گشود و به درون خزید.
صاحب فروشگاه گفت: صبح به خیر.
او نیز دقیقا” همان طور بود كه وصفش كرده بودند: مردی بلندقامت و پیر، با چشمانی ریز و لبهای آویزان و به نظر میرسید در كار خود مهارت دارد. نامش تامكینز بود. در صندلی راحتی كهنهای نشسته بود؛ یك طوطی بهرنگ سبز و آبی، بر روی پشتی صندلی، به چشم میخورد. یك میز و یك صندلی دیگر هم در فروشگاه بود. روی میز، سرنگ زنگزدهای قرار داشت.
آقای وین گفت: وصف فروشگاه شما را از دوستانم شنیدهام!
تامكینز پاسخ داد: پس حتما” نرخ مرا هم میدانی، همه چیز را با خودت آوردهای؟
آقای وین بستهاش را جلو آورد و گفت: بله، این همهی دارایی من است. اما اول میخواستم بپرسم…
تامكینز خطاب به طوطی گفت: همیشه میخواهند سؤال كنند؛ خب؛ یا الله، بپرس.
- میخواهم بدانم به راستی چه اتفاقی میافتد.
تامكینز آهی كشید: ماجرا از این قرار است: من آمپولی به تو تزریق میكنم كه بیهوشت میكند. سپس به كمك ابزارهای مخصوصی روحت را آزاد میكنم.
تامكینز با گفتن این حرف لبخندی زد. انگار طوطی خاموش او نیز لبخند میزد.
آقای وین پرسید: بعد چه میشود؟
- روحت پساز آزاد شدن از جسمت، میتواند دنیایی را انتخاب كند؛یكی از دنیاهای بیشماری كه زمین در هر لحظه از حیات خود پدید میآورد.
تامكینز كه پوزخندی بر لب داشت از جا برخاست؛ نشانهایی از شور و هیجان از خود بروز میداد.
- بله دوست عزیز، گرچه شاید به فكرت هم نرسیده باشد، اما از همان لحظه ای كه این زمین زیر و رو شده از زهدان آتشین خورشید زاده شد، به خلق دنیاهای احتمالی پرداخت. دنیاهای بیپایان، كه از دل رویدادهای بزرگ و كوچك پدید میآیند.
هر خودكامهی كبیری همچون اسكندر، یا هر آسیبناپذیری دنیا خلق میكنند، درست همانگونه كه در پی انداختن سنگی در آبگیر، آب موج بر میدارد، خواه سنگ بزرگ باشد و خواه كوچك. مگر هر جسمی سایه ندارد؟ خب، دوست عزیز، زمین خود چهاربعدی است؛ پس سایهای سهبعدی خلق میكند؛ بازتابهایی سهبعدی از وجود خودش. میلیونها و میلیاردها زمین! بینهایت زمین! و روح تو، كه من آزادش میكنم، میتواند هر كدام از این دنیاها را به دلخواه انتخاب كند و مدتی در آن به سر ببرد.
آقای وین با ناراحتی در مییافت كه تامكینز مثل تبلیغاتچی های سیرك حرف میزند؛ از شگفتیهایی سخن میگوید كه وجودشان ممكن نیست. اما آقای وین به یاد آورد كه در دوران زندگیاش حوادثی روی داده است كه هرگز وقوع آنها را امكانپذیر نمیدانست؛ هرگز! پس شاید شگفتیهایی كه تامكینز از آنها سخن میگفت نیز ذیر باشند.
آقای وین گفت: دوستانم این را هم گفتهاند كه …
تامكینز حرفش را قطع كرد: كه من كلاهبرداری تمام عیارم؟
آقای وین با احتیاط گفت: بعضی از دوستانم چنین اشارهای كردند. اما من یكطرفه قضاوت نمیكنم. آنها این را هم گفتند كه …
- میدانم كه دوستان كژخیال تو چه گفتهاند. آنها دربارهی تحقق آرزوی قلبی حرف زدهاند. آیا منظورت همین است؟
آقای وین گفت: بله. آنها گفتند كه هرچه آرزو كنم… هرچه بخواهم …
تامكینز حرفش را قطع كرد! دقیقا” همین طور است. بینهایت دنیا وجود دارد كه میتوانی یكی را از میانشان انتخاب كنی. روح تو، دنیای دلخواهش را تنها بر اساس آرزو انتخاب میكند؛ بر اساس ریشهدارترین و دیرینهترین آرزویت. اگر مخفیانه رؤیای قتلی را در سرت پرورانده باشی…
آقای وین فریاد زد: نه، نه، اصلا”!
- آنگاه به دنیایی میروی كه میتوانی در آن مرتكب قتل شوی؛ میتوانی در خون غلت بزنی؛ میتوانی از نرون، یا هر جنایتكار دیگری كه مورد ستایشت باشد، پیشی بگیری! آیا خواهان قدرتی؟ در این صورت دنیایی را انتخاب خواهی كرد كه در آن خدایی كنی.
- من فكر میكنم كه شاید بهتر باشد…
تامكینز حرفش را قطع كرد: آرزوی دیگری نیز هست. درهای بهشت و دوزخ در برابر تو باز خواهد بود.
آقای وین گفت: شگفتآور است!
تامكینز حرفش را تأیید كرد: بله. شگفتآور است. البته اینها كه برشمردم همهی امكانات مختلف، همهی تركیبها، و همهی احتمالها نیست. تا جایی كه میدانم، تو زندگی ساده و آرامی را در یكی از جزایر اقیانوس آرام، در میان بومیان ترجیح میدهی.
آقای وین با لبخندی عجولانه گفت: بله، انگار این زندگی برایم خوشایندتر است.
تامكینز گفت: اما كسی چه میداند؟
شاید خودت هم ندانی كه آرزوی راستینت چیست. شاید از تهِ دل آرزوی مرگ كنی.
آقای وین با نگرانی پرسید: آیا غالبا” چنین چیزی پیش میآید؟
- خب؛ گاه و بیگاه پیش میآید.
آقای وین گفت: من نمیخواهم بمیرم.
تامكینز، كه به بستهی آقای وین خیره شده بود گفت: بندرت چنین اتفاقی میافتد.
- اگر شما این طور میگویید… اما از كجا بفهمم كه این حرفها راست است؟ نرخ شما خیلی زیاد است؛ من همهی دارایی خود را میدهم. و تا جایی كه میدانم شما دارویی به من میدهید و من صرفا” به رؤیا فرو میروم؛ همهی داراییم… صرفا” در برابر یك بست هروئین و یك مشت كلمات موهوم!
تامكینز لبخندی اطمینان بخش بر لب آورد: این تجربه به نشئه مواد مخدر شباهت ندارد. رؤیا هم نیست.
آقای وین عجولانه گفت: اگر رؤیا نیست، پس چرا نمیتوانم همیشه در دنیای دلخواهم بمانم.
تامیكنز پاسخ داد: در حالِ حاضر در این باره تحقیق میكنم. به همین سبب هم نرخ گرانی را طلب میكنم. میخواهم بنیهی لازم برای ادامهی كار را بیابم. تلاش میكنم راهی برای همیشگی كردن این انتقال به دست آورم. هنوز نتوانستهام ریسمانی را كه هركس را به زمین خودش میبندد و او را به سوی آن زمین خودش میبندد و او را به سوی آن زمین باز میكشاند، بگشایم. حتی عارفانِ بزرگ نیز قادر به این كار نیستند، مگر با مرگ. اما من هنوز امیدوارم. آقای وین مؤدبانه گفت: اگر موفق شوید كار بزرگی انجام دادهاید.
تامكینز با اشتباهی ناگهانی فریاد زد؛ بله، البته! در آن هنگام این دكان نكبتی را به گریزگاهی بزرگ تبدیل میكنم! از هیچ كس چیزی دریافت نخواهم كرد و خدماتم رایگان خواهد بود! هركس میتواند به دنیای دلخواهش برود، دنیایی كه واقعاً” برایش مناسب باشد، و این زمین لعنتی را به موشها و كرمها واگذار كند…
تامكینز ناگهان مكث كرد، آرامش خود را بازیافت و با خونسردی حرفش را از سر گرفت: اما انگار خونسردی حرفش را از سر گرفت: اما انگار دارم پیش از موقع قضاوت میكنم. من هنوز نمیتوانم گریزی دائمی از این دنیا را عملی كنم، گریزی دائمی كه مستلزم مرگ نباشد. شاید هرگز موفق به این كار نشوم. آنچه اكنون میتوانم عرضه كنم نوعی تعطیلات است: تغییر ذائقه میدهی، مزهی دنیایی دیگر را میچشی، با آرزوهای خودت آشنا میشوی. تو از نرخ من آگاهی. اگر از این سفر راضی نبودی، داراییات را به تو باز میگردانم.
آقای وین در كمال صداقت گفت: لطف دارید. اما چیز دیگری هم هست كه دوستانم به من گفتهاند، ده سال از عمرم.
تامكینز گفت: در این باره كاری از دستم ساخته نیست. نمیتوانم آن را بازگردانم. این انتقال فشار شدیدی بر سلسلهی اعصاب وارد میكند، و به همین سبب امید زندگی را كاهش میدهد. دولت به همین دلیل كار مرا غیر قانونی اعلام كرده است.
آقای وین گفت: اما در این مورد زیاد هم سختگیری نمیكند.
- نه سختگیری نمیكنند. اما این كار رسما” به عنوان نوعی كلاهبرداری خطرناك ممنوع شده است. اما مأموران دولت هم آدمند. آنها هم میخواهند این دنیا را ترك كنند. درست مثل هر كس دیگر.
آقای وین در حالی كه بستهاش را سختتر در بغل میفشرد، زیر لب زمزمه كرد: تمام داراییم، و ده سال از عمرم! برای تحقق بخشیدن به آرزوهای نهانی… باید در این باره خوب فكر كنم.
تامكینز با بیتفاوتی گفت: فكر كن.
آقای وین در طولِ راه، تا رسیدن به خانه، در اینباره فكر كرد.
اما هنگامی كه به خانه رسید از این افكار دست كشید. زنش، ژانت از او میخواست مستخدمه را به سبب از سر گرفتن مشروب خواری مؤاخذه كند. پسرش، تامی، برای تعمیر قایق كه بایستی فردا به آب انداخته میشد، كمك میخواست و دختر كوچولویش میخواست دربارهی وقایعی كه در كردستان روی داده بود حرف بزند.
اندكی دیرتر، هنگامی كه بچه ها به بستر رفتند، و او با ژانت در اتاقِ نشیمن تنها مانده بود، زنش پرسیده بود كه چرا نگران است.
- نگران!
ژانت گفت: نگران به نظر میرسی. شاید در اداره اتفاقی افتاده؟
- نه، همان كارهای همیشگی…
او به هیچ وجه قصد نداشت به ژانت، یا به هر كس دیگر بگوید كه آن روز را مرخصی گرفته و برای دیدن تامكینز به فروشگاه دنیاها رفته است. نمیخواست دربارهی حق آدمی برای برآورده كردن آرزوهای نهانیاش، دستكم یكبار در زندگی، صحبت كند. ژانت با عقل سلیمش، هرگز چنین چیزی را درك نمیكرد.
روزهای بعد در اداره، روزهای هیجانانگیزی بود؛ در وال استریت به سبب رویدادهای خاورمیانه همه مضطرب شده بودند، و ارزش سهام نیز دستخوش تغییر بود. آقای وین فكرش را بر روی كار متمركز كرد. میكوشید به تحقق آرزو در عوض همهی داراییاش، و ده سال از عمرش، نیندیشد. ابلهانه بود! حتما” تامكینز پیر عقلش را از دست داده است!
در ایام تعطیل با تامی به قایقرانی میپرداخت. قایقِ كهنه بسیار خوب تعمیر شده بود و اصلا” آب به درونش نفوذ نمیكرد. تامی یكدست بادبان مسابقهای میخواست، اما آقای وین زیر بار نرفت. شاید سالِ آینده، اگر اوضاع بازار بهتر میشد، بادبانها را برایش میخرید. اما فعلا” باید با بادبانهای كهنه میساخت.
بعضی شبها، پس از آن كه بچه ها میخوابیدند، با ژانت به قایقرانی میپرداخت. شب هنگام لانگ آیلند ساوند آرام و خشك بود. قایق آنها از كنار بوته های چشمكزن رد میشد، و به سوی ماه زرد رنگ و بزرگ پیش میرفت.
ژانت گفت: میدانم كه خیالی در سر داری.
- عزیزم خواهش میكنم دستبردار!
- آیا چیزی را از من مخفی نمیكنی؟
- نه، اصلا”!
- مطمئنی؟ كاملا” مطمئنی؟
- بله، كاملا” مطمئنم.
تحقق آرزو… اما پائیز فرا رسید و میبایست قایق را از آب بیرون میكشیدند. بازار بورس تا حدودی ثبات خود را بازیافت. پگی سرخرگ گرفت. تامی میخواست فرق بین بمبهای معمولی، بمبهای اتمی، بمبهای هیدروژنی، بمبهای كبالتی و همهی بمبهایی را كه در اخبار نامشان میآمد، بداند. آقای وین تا جایی كه میتوانست تفاوت آنها را برایش تشریح كرد. و مستخدمه ناگهان دست از كار كشید و رفت.
آرزوهای نهانی … شاید واقعا” او میخواست كسی را به قتل برساند، یا در یكی از جزایر اقیانوس آرام زندگی كند. اما مسئولیتهایی هم به عهده داشت. دو فرزندش در دوران رشد بودند و همسرش یكی از بهترین همسران دنیا بود.
شاید در ایام كریسمس…
اما در اواسط زمستان اتاق مهمانخانه به سبب اتصال سیم برق آتش گرفت. آتشنشانها آتش را خاموش كردند، پیش از آن كه خسارت زیادی وارد كند؛ هیچكس آسیب ندید. اما تا مدتی فكر تامكینز از سر آقای ورین بیرون رفت. پیش از هر كار، میبایست اتاق مهمانخانه را تعمیر میكرد، زیرا آقای وین به خانهی قدیمی و زیبای خود میبالید.
به سبب اوضاع بینالمللی، دوباره بازار بیثبات شده بود. روسها، عربها، یونانیها، چینیها، موشكهای بین قارهای، بمبهای اتمی، اسپوتنیكها… آقای وین روزهای طولانی، و گاه شبها را نیز، در اداره میگذراند. تامی اوریون گرفت. قسمتی از بام خانه نیاز به تعمیر داشت. به علاوه باید برای به آب انداختن قایق در فصلِ بهار هم فكری میكرد.
یك سال سپری شده بود، و او برای اندیشیدن به آرزوهای نهانی فرصت چندانی نیافته بود. اما شاید سالِ دیگر فرصت میكرد. در ضمن…
تامكینز پرسید:
- خب، حالت چطور است؟
آقای وین گفت: كاملا” خوبم! از روی صندلی برخاست و دستی به پیشانیش كشید.
تامكینز پرسید: آیا میخواهی داراییت را پس بگیری؟
- نه كاملا” رضایت دارم.
تامكینز گفت: همیشه همینطور است، بعد درحالیكه به طوطی چشمك میزد، افزود: خب، بگو ببینم، به كدام دنیا رفتی؟
آقای وین پاسخ داد: به دنیایی از گذشتهی نزدیك.
- خیلی از مردم به همین قبیل دنیاها میروند. بالاخره فهمیدی كه آرزوی نهانت چیست؟ قتل؟ یا جزیرهای در اقیانوس آرام؟
آقای با لحنی دلپذیر اما قاطعانه گفت: ترجیح میدهم در اینباره چیزی نگویم!
تامكینز عبوسانه گفت: نمیدانم چرا، اما بسیاری از مردم در اینباره با من صحبت نمیكنند.
- چون خب، به عقیدهی من آرزوی نهانی هر كس مقدس است. من رنجشی ندارم… اما فكر میكنید موفق به دائمی كردن انتقال آدمی به دنیای دلخواهش خواهد شد؟
پیرمرد شانه بالا انداخت: سعی خودم را میكنم، اگر موفق شوم حتما” تو هم با خبر میشوی؛ همه با خبر میشوند.
آقای وین گفت: بله، فكر میكنم همه باخبر شوند. بعد بستهاش را باز كرد و محتویات آنرا روی میز چید. یك جفت پوتین ارتشی، یك چاقو، دو حلقه سیم مسی و سه قوطی كوچك كنسرو گوشت.
برقی در چشمان تامكینز درخشید: كاملا” رضایتبخش است؛ متشكرم.
آقای وین گفت: خداحافظ؛ من هم از شما متشكرم.
آقای وین فروشگاه را ترك كرد و شتابان در كوچه میان قلوهسنگهای خاكستری به راه افتاد. تا جایی كه چشم كار میكرد، دشتهای هموار پوشیده از قلوهسنگ، بهرنگهای قهوهای، خاكستری و سیاه گسترده بود. این دشتها كه تا افق دوردست امتداد یافته بودند از اسكلت در هم پیچیدهی ساختمانها، باقیماندهی درختان در هم شكسته و خاكستر سفید و نرمی كه روزگاری گوشت و استخوان آدمی بود، تشكیل میشدند.
آقای وین با خود گفت: خب، دستِكم از دیگران كم نیاوردیم.
سالی كه در دنیای گذشته سپری كرده بود به قیمت همهی داراییش و ده سال از عمرش تمام شده بود. آیا همهچیز را به خواب دیده بود؟ باز هم به این قیمت میارزید. اما دیگر ناگزیر بود از فكر كردن دربارهی ژانت و بچها دست بردارد. همهچیز به پایان رسیده بود. مگر آن كه تامكینز بتواند كارش را تكمیل كند. فعلا” باید به بقای خودش بیندیشد.
آقای وین با دقت راه خود را در میان قلوهسنگها میجست؛ تصمیم داشت پیش از تاریك شدن هوا، و پیش از آن كه موشها از لانه هایشان بیرون بیایند خود را به پناهگاه برساند. اگر شتاب نمیكرد، جیرهی سیبزمینی شب را از دست میداد.