داستان فرهنگ : داستان « زیادی » اثر یی یون لی « زیادی »

«هفتاد و شش ساله. فشار خونِ بالا و دیابت. زنِش تازه مرده. تك و تنها توی یك واحدِ سه خوابه. ماهی دوهزار یوآن مواجب. دو تا پسرِ متاهل و حقوق بگیرِ دولت."

1397/02/29
|
15:45

درباره نویسنده : یی‌یون لی در سال 1972 در پكن به دنیا آمد و در سال 1996 به امریكا مهاجرت كرد. او كه به رشته پزشكی علاقه داشت در دانشگاه آیوا ثبت نام كرد و به ادبیات خلاقه و نوشتن رو آورد. در كارگاه نویسندگان آیوا شركت كرد و در رشته نگارش خلاقه غیر داستانی فوق لیسانس گرفت. مقالات و سپس داستان‌هایش در مجله‌های معتبری مثل پاریس ریویو و نیویوركر چاپ شد. نخستین مجموعه داستانی او به نام هزار سال دعای خیر جایزه بین‌المللی فرانك اكانر را در رشته داستان‌نویسی برد و جوایز دیگر آن شامل جایزه پن / همینگوی، جایزه روزنامه گاردین برای نخستین اثر داستانی و جایزه كتاب كالیفرنیا برای اولین اثر داستانی است. یی یون لی در اوكلند كالیفرنیا همراه با همسر و دو پسرش زندگی می‌كند و در دانشگاه میلز درس ادبیات خلاقه می‌دهد.
داستان كوتاه « زیادی » اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .

بعد از ظهرِ پاییز است و ننه لین دارد یقلاوی به دست در خیابان راه می‌رود. گواهی‌نامه‌ی رسمی كارگاه‌اش داخل یقلاوی‌ست. روی آن با حروفِ طلاییِ براق نوشته "به موجبِ این نامه تایید می‌گردد رفیق لین مِی با افتخار از كارخانه‌ی پوشاكِ ستاره‌ی سرخِ پكن بازنشسته شده است".
ننوشته كارخانه‌ی بافندگیِ ستاره‌ی سرخ ورشكسته است یا ننه لین كه با افتخار بازنشسته شده مواجب‌اش را دریافت نخواهد كرد. و البته كه ننوشته، چون این اخبار صحت ندارد. كارخانه‌ی دولتی كه "ورشكسته" نمی‌شود. خب "بازسازمان‌دهی داخلی" را هم از سر لطف از گواهی‌نامه حذف كرده‌اند. باید ملتفت باشیم كه مواجبِ ننه لین فقط موقتن پرداخت نمی‌شود. تا چه مدت؟ اطلاعاتِ بیشتری در دست نیست.
خاله وانگ كه همسایه‌ی ننه لین است وقتی از حال و روز او خبردار می‌شود می‌گوید: "وقتی آدم می‌ره كوه حتمن یه راهی واسه بالا رفتن پیدا می‌كنه"
تا ننه لین به خودش بیاید جمله‌ی دومِ تبلیغِ تویوتا از دهان‌اش در رفته است."و هر جا راهی هست تویوتایی هم هست".
"احسنت ننه لین. می‌دونم كه آدمِ خوش‌بینی هستی. اگه همین‌جور مثبت بمونی تویوتات رو هم پیدا می‌كنی."
ولی با این پس‌اندازی كه در شُرفِ ته كشیدن است چه كار می‌شود كرد؟ بعد از چند روز جمع و تفریق به این نتیجه می‌رسد كه پس اندازش ظرفِ یك سال تمام می‌شود - البته اگر بتواند هراز گاهی بی خیالِ یك وعده‌ غذا بشود و بعد از غروب یك‌راست به رختخواب برود و زمستان طولانی شمال كه می‌رسد آن‌قدر رخت بپوشد كه مجبور نباشد هی چوب توی بخاری بریزد، به دو سال هم می‌كشد.
دفعه‌ی بعد كه خاله وانگ، ننه لین را در بازار می‌بیند به یك تربچه‌ی چاق و گرد شبیه بودا كه ننه لین برای شام‌اش خریده و توی بغلش گرفته است، نگاه می‌كند و می‌گوید "نگران نباش. بالاخره یكی پیدا می‌شه به‌ش شوهر كنی."
ننه لین می‌گوید "شوهر كنم؟" و سرخ می‌شود.
خاله وانگ می‌گوید "ننه لین این‌قدر سنتی نباش. چند سالته؟"
"پنجاه و یك"
"تو كه از منم جوون‌تری! من پنجاه و هشت سالمه؛ ولی مثل تو قدیمی فكر نمی‌كنم. یه چیزی رو می‌دونی؟ این دوره زمونه ازدواج دیگه پیر و جوون برنمی‌داره."
ننه لین می‌گوید "مسخره‌بازی در نیار"
"جدی می‌گم ننه لین. چیزی كه زیاده پیرمردِ زن‌مرده‌اس. حتمن بینشون مریض پول‌دار هم پیدا می‌شه كه یكی رو بخوان ازشون مراقبت كنه."
ننه لین می‌پرسد "منظورت اینه كه برم تو فكرِ مراقبت از سالمندان؟"
خاله وانگ آه می‌كشد و انگشت‌اش را به پیشانی ننه لین می‌زند."مغزت رو به كار بنداز. پرستار نه، زن. این‌جوری وقتی شوهرت بمیره یه پولی هم به تو می‌رسه."
ننه لین نفسش بند می‌آید. از تصورِ این‌كه بعد از یك عمر بی‌شوهری حالا باید با شوهرِ مرده سر كند، می‌ترسد. با این حال خاله وانگ معطل نمی‌كند و همان‌جا، بین دو دكه‌ی ماهی‌فروشی، جفتِ مناسبی برای ننه لین پیدا می‌كند.
"هفتاد و شش ساله. فشار خونِ بالا و دیابت. زنِش تازه مرده. تك و تنها توی یك واحدِ سه خوابه. ماهی دوهزار یوآن مواجب. دو تا پسرِ متاهل و حقوق بگیرِ دولت."خاله وانگ در عجب از بی‌تفاوتی ننه لین، می‌گوید "ول كن ننه لین! دیگه كجا شوهرِ به این خوبی گیرت می‌آد؟ همین روزهاست كه بمیره. پسرهام این‌قدر پول‌دار هستن كه بذارن یه چیزی از پس‌اندازِ پیرمرد برات بمونه. خلاصه برات بگم از این خونواده بهتر نمی‌تونی پیدا كنی. پاشنه درِ خونه‌اشون از دستِ دلاله‌ها وراومده. ولی فقط تو چشمشون رو گرفتی. چرا؟ چون تا حالا شوهر نكردی و بچه نداری. راستی ننه لین چی شد شوهر نكردی؟ هیچ وقت بهمون نگفتی."
ننه لین دهان‌اش را باز می‌كند و می‌بندد "پیش می‌آد."
"اگه نمی‌خوای مجبور نیستی به منم بگی. در هر حال، اینا كسی رو كه یه خروار بچه و نوه داشته باشه نمی‌خوان. من هم جاشون بودم به یه همچین زن‌بابایی اطمینان نمی‌كردم. از كجا معلوم از پیرمرد ندزده و نبره واسه بچه‌هاش؟ ولی تو از همه بهتری. من بهشون گفتم اگه هنوز یه آدم شرافت‌مند رو زمین مونده باشه تویی ننه لین. برای چی لفتش می‌دی؟"
ننه لین می‌پرسد "چرا كسی رو نمی‌آرن ازش مراقبت كنه؟" و حواس‌اش می‌رود پیش پسرها كه قرار است مادرشان بشود."به‌صرفه‌تر نیست؟"
"انگار نمی‌دونی این دخترهای پرستار چه آدم‌هایی هستن؟ تنبلن و دزد، تازه اگه زن و شوهرهای جوون استخدام‌شون كنن شوهر هم می‌دزدن. می‌ذارن پیرها توی گه‌شون بمونن. اون ‌وقت یه همچین دختری رو استخدام كنن؟ هوع. فقط پیرمرد رو زودتر به كشتن می‌دن."
سرانجام ننه لین كوتاه می‌آید و قبول می‌كند كه عاقلانه‌تر است به جای پرستار، یك زنِ مسن برای‌ پیرمرد بگیرند. ننه لین به همراهِ خاله وانگ راهی مصاحبه با دو پسر و همسران‌شان می‌شود. بعد از یك ساعت سوال و جواب، پسرها نگاهی با هم رد و بدل می‌كنند و از ننه لین می‌پرسند آیا نمی‌خواهد بیش‌تر فكر كند. چیز زیادی برای فكر كردن ندارد و ظرفِ یك هفته به منزلِ جدیدش نقلِ مكان می‌كند. شوهرش تانگ پیر، مریض‌تر از آن است كه فكر می‌كرد. سر شامِ عروسی، یكی از دخترها می‌گوید "آلزایمر داره".
ننه لین سر می‌جنباند. البته نمی‌داند ولی حدس می‌زند این بیماری با مغز سر و كار داشته باشد. دو دست‌اش را حایل شوهرش می‌كند و او را سر میز می‌آورد. می‌نشاندش و آب دهان‌اش را از روی چانه‌اش پاك می‌كند.
ننه لین،حالا، هم زن است و هم مادر و هم مادربزرگ. دیگر اصلن یادش نمی‌آید كی بود و چند سال‌اش بود كه به جای خاله لین كم كم به‌اِش گفتند ننه لین. می‌گویند زنِ بی شوهر زودتر پیر می‌شود. دیگر این حرف‌ها برایش مهم نیست. فعلن اسمِ ننه لین برازنده‌اش است.
هر هفته یكی از پسرها می‌آید به تانگ پیر سر می‌زند، خرجیِ یك هفته را می‌گذارد و می‌رود. تانگ پیر روی صندلی‌ كنارِ پنجره ساكت نشسته است. هر از گاهی از ننه لین سراغِ زن‌اش را می‌گیرد. او هم به سفارشِ پسرها جواب می‌دهد كه زن‌اش در بیمارستان است و حال‌اش دارد خوب می‌شود و خیلی زود به خانه برمی‌گردد. قبل از این‌كه ننه لین جواب بدهد تانگ پیر سوالش را فراموش كرده و مراقبه‌ش را از سر گرفته است، انگار نه انگار كه صدای او را شنیده باشد. ننه لین همچنان منتظر می‌ماند ولی سوالِ دیگری در كار نیست.سرانجام بی‌خیالِ باقیِ سوال‌ها می‌شود. صدای تلویزیون را بالا می‌برد و دور خانه می‌پلكد؛ جارو می‌كند، گرد گیری می‌كند، می‌شوید، خشك می‌كند. ولی هر بار كارش زودتر از روزِ قبل تمام می‌شود. بعد روی مبل می‌نشیند و سریال‌های آبكیِ تلویزیون را تماشا می‌كند. برخلافِ تلویزیون دوازده اینچی خودش كه هر بار می‌خواست كانال عوض كند مجبور بود از این سرِ اتاق به آن سرِ اتاق برود كه البته با دو تا سیخی كه به جای آنتن گذاشته بود شش كانال بیشتر نمی‌توانست بگیرد، دستگاهِ تانگ پیر هیولایی با كلی كانال است كه همه از یك كنترل از راه دورِ كوچك فرمان می‌رند. این همه كانال ننه لین را گیج می‌كند. كم كم می‌فهمد این دستگاه به دردش نمی‌خورد. فرقی نمی‌كند كدام برنامه را تماشا كند، مدام دلواپس است كه نكند برنامه‌های جالب‌تر از دستش بروند. بعد از چند روز زندگیِ مشترك به ناگاه درمی‌یابد كه دیگر مثلِ ده سالِ پیش به تلویزیون معتاد نیست. یعنی ازدواج این‌قدر می‌تواند دگرگون كند كه به یك چشم برهم زدن عادتِ قدیمیِ آدم از سرش بیافتد؟
ننه لین آه می‌كشد و تلویزیون را خاموش می‌كند. تانگ پیر توجهی به سكوتِ معلق در اتاق ندارد. تازه می‌فهمد كه تقصیر از تلویزیون نیست. حضورِ تانگ پیر نمی‌گذارد تمركز پیدا كند. مجله‌ای قدیمی برمی‌دارد و از پشتِ صفحه‌هایش زیرچشمی به تانگ پیر نگاه می‌كند. ده دقیقه... بیست دقیقه... ننه لین به نگاه كردنش ادامه می‌دهد هرچند تانگ پیر اصرار دارد به روی خودش نیاورد. حسِ غریبی به ننه این می‌گوید تانگ پیر بیمار نیست. می‌داند او آن‌جاست. می‌داند و مخفیانه زیرِ نظرش دارد.حتی می‌داند زنش بعد از چهل و پنج سال برای همیشه رفته و ننه لین زنِ جدیدش است ولی انگار تانگ پیر قصد ندارد او را به رسمیت بشناسد. تظاهر می‌كند عقلش را از دست داده و توقع دارد او نقشِ پرستارش را بازی كند. ولی ننه لین تصمیم می‌گیرد زیرِ بار نرود. آن‌ها با هم زن و شوهرند. عقدنامه‌شان هم زیرِ بالش است، جایش هم امن است. باشد، حالا كه تانگ پیر می‌خواهد صبرِ او را امتحان كند، حرفی ندارد؛ ننه لین باید در این زورآزمایی برنده شود. مجله را زمین می‌گذارد و گستاخانه به تانگ پیر چشم می‌دوزد تا شرمنده‌اش كند. دقایق تند تند سپری می‌شوند. می‌شود یك ساعت و یك‌ دفعه وحشت‌زده به خودش می‌آید؛ او هم دارد عقلش را از دست می‌دهد. تنه‌اش را از روی نیمكت بلند می‌كند و كش و قوس می‌آید. صدای مفاصلش درمی‌آید. به پایین نگاه می‌كند: تانگ پیر هنوز مثلِ مجسمه مانده است. با خودش می‌گوید واقعن مریض است و از این‌كه در مورد تانگ پیرِ بی‌چاره خیالِ بد به خودش راه داده خجالت می‌كشد. سریع به آشپزخانه می‌رود و با یك لیوان شیر برمی‌گردد. می‌گوید "دیگه وقتِ شیرته" و چانه‌ی تانگ پیر را مالش می‌دهد تا كم كم شیر را قورت بدهد.
ننه لین در روز سه بار به تانگ پیر انسولین تزریق می‌كند. سوزن را توی بازویش فرو می‌برد و وقتی تكانِ ریز ماهیچه‌ی بازو را می‌بیند تازه حس می‌كند تانگ پیر زنده است. بعضی وقت‌ها سوزن را كه بیرون می‌كشد چند قطره خون می‌آید، آن وقت به جای پنبه با نوكِ انگشت پاك‌اش می‌كند و احساس می‌‌كند خونِ تانگ پیر درونِ تنش می‌دود.
ننه لین چند بار تانگ پیر را حمام می‌كند: یك‌بار صبح، یك‌بار شب قبل از خواب و هر باری كه خودش را كثیف می‌كند. حمامِ شخصی، محبوب‌ترین قسمتِ ازدواج ننه لین است. یك عمر سرِ آبِ ولرمِ دوش‌های زنگ‌زده‌ی حمام عمومی با باقیِ بدن‌های لیز جنگیده، حالا كه حمامی از آنِ خودش دارد از هر فرصتی استفاده می‌كند.
عصر شده و ننه لین، تانگ پیر را به طرفِ صندلیِ پلاستیكیِ وسطِ حمام می‌برد. دكمه‌های پیژامه‌اش را باز می‌كند. تانگ پیر هم دست‌هایش را به فرمانِ او خم می‌كند و سرش را به شانه‌ی ننه لین تكیه می‌دهد. ننه لین سرپوشِ لوله را پس می‌زند و روی بدنِ او آب گرم می‌ریزد، یك دستش را روی پیشانی تانگ پیر می‌گذارد جوری كه آب توی چشم‌هایش نرود.
ننه لین دو زانو روی زمین نشسته وساقِ پای تانگ پیر را می‌مالد كه تانگ پیر كفِ دستش را روی شانه‌ی او می‌گذارد. ننه لین بالا را نگاه می‌كند. تانگ پیر به چشم‌هایش زل زده است. ننه لین جیغ می‌زند و خودش را از او عقب می‌كشد.
تانگ پیر می‌گوید "تو كی هستی؟"
ننه لین می‌گوید"تانگ پیر! خودتی؟"
"تو كی هستی؟ برای چی این‌جایی؟"
"من این‌جا زندگی می‌كنم". نورِ عجیبی در چشم‌های تانگ پیر می‌بیند و یك دفعه قلبش پایین می‌ریزد. مرگ كه نزدیك باشد این روشنی هم پیدا می‌شود. دو سال پیش هم در چشم‌های پدرش همین نور را دیده بود، چند ساعت قبل از اینكه بمیرد. به فكرش می‌رسد كه بیرون بدود و دكتر خبر كند ولی پاهایش به زمین قفل شده‌اند و چشم‌هایش به چشم‌های تانگ پیر.
"من نمی‌شناسمِت. تو كی هستی؟"
ننه لین خودش را برانداز می‌كند: با یك بارانیِ زردِ پلاستیكی و یك جفت دستكشِ لاستیكیِ سبز. می‌گوید "من زنِتم."
"تو زن من نیستی. زن من سوچانه. سوچان كجاست؟"
"سوچان دیگه پیش ما نیست. من زنِ جدیدتم."
"دروغ می‌گی" تانگ پیر این را می‌گوید و بلند می‌شود."سوچان توی بیمارستانه."
ننه لین می‌گوید "نه. بهت دروغ گفتن."
تانگ پیر صدای ننه لین را نمی‌شنود. ننه لین را هل می‌دهد؛ یك‌دفعه بازوهای تانگ پیر چقدر قوی شده‌اند. ننه لین به زور می‌گیردش ولی تانگ پیر دیوانه شده و نمی‌شود جلویش را گرفت. ننه لین دست‌هایش را ول می‌كند، نمی‌داند چرا باید سرِ یك زنِ مرده با شوهرش بجنگد. ولی تانگ پیر همچنان دارد با هوا كشتی می‌گیرد، دو قدمِ دیگر بر می‌دارد، در آبِ صابون لیز می‌خورد و می‌افتد.
در مراسم تشییع كسی به ننه لین توجه نمی‌كند. او هم گوشه‌ای می‌نشیند و به حرف‌های آدم‌ها راجع به تانگ پیر گوش می‌كند: فیزیك‌دانی فاضل و آموزگاری بزرگ، همسر و پدر و پدربزرگی دوست‌داشتنی. بلاخره كارِ سخنرانان تمام می‌شود و با اعضای خانواده دست می‌دهند ولی ننه لین را آخرِ صف نمی‌بینند.
ننه لین در خیال‌ به تك تكِ آدم‌های آن‌جا می‌گوید من نكشتمش. قبلِ این‌كه بیفته داشت می‌مرد. ولی نمی‌گوید. اگر بگوید هم كسی حرف‌اش را باور نمی‌كند. آن نور را فقط خودش دیده است. كورسویی قبل از شبِ ابد، یك لحظه روشنی و بعد تمام.
*****
یك قِران از دارایی تانگ پیر دستِ ننه لین را نمی‌گیرد. دو ماه از تانگ پیر مراقبت كرد و به قولِ خیلی‌ها با بی‌ملاحظگی‌اش او را به كشتن داد. پسرها را سرزنش نمی‌كند. غمِ از دست دادنِ پدر هزار بار از غمی كه ننه لین دارد بدتر است. وقتی یكی از پسرها در مدرسه‌ی خصوصی شبانه‌روزی‌ای كه دوستش می‌گرداند شغلی برای ننه لین دست و پا می‌كند، ننه لین نزدیك است گریه‌اش بگیرد.
آموزشگاه می می در یك استراحت‌گاهِ كوهستانی در حاشیه‌ی غربی پكن است. گردانندگان‌اش افتخار می‌كنند كه این آموزشگاه جزوِ نخستین مدارسِ خصوصیِ كشور است. اولین روزِ ورودِ ننه لین، سرآشپز به او می‌گوید "روابط! روابط!" – اگر متولیانِ قدرتمندی نداشت مگر مجوزِ مدرسه صادر می‌شد؟ - همه جا دارد مدرسه‌ی خصوصی باز می‌شود، كلن كسب و كارِ خصوصی رونق گرفته است. باران بهاری باریده و بامبوها همه جا جوانه زده‌اند. خانواده‌های سرانِ حزبِ كمونیست یك شبه به شكلِ صاحبانِ تجارت درآمده‌اند و در مقامِ نمایندگانِ كارگشای پرولتاریای نوین روی صفحه‌ی تلویزیونِ ملی ظاهر می‌شوند.
ننه لین مستخدمِ مدرسه شده است. زندگی از این بهتر در تصورش نمی‌گنجد؛ وعده‌های غذاییِ شاهانه، گوشت و ماهیِ فراوان، سبزی‌های سبز؛ سبزتر از هر سبزی‌ای كه در بازار دیده بود. آشپز برای ننه لین تعریف می‌كند كه همه‌ی این چیزها در یك مزرعه‌ی كوچكِ طبیعی تولید می‌شود كه مخصوصِ شخصِ رییس جمهور و نخست‌وزیر و خانواده‌هاشان است.
ننه لین وقتی می‌بیند این همه غذای خوب از توی سطلِ آشغال سردر می‌آورد دلش می‌گیرد. برای همین می‌گذارد بچه‌ها غذاشان را تمام كنند و بعد خودش غذا می‌خورد. سالنِ غذاخوری كه خالی می‌شود بشقاب‌ بشقاب سبزی‌های پلاسیده و ماهی‌هایی كه نصفِ شكم‌شان نیست روی میزها می‌ماند. ننه لین ته مانده‌ی غذاها را توی بشقابِ خودش می‌كشد و در رویا با یك قطارِ تندرو از مدرسه به شهر می‌رود و غذای دست‌نخورده را برای همسایه‌های قدیمی‌اش می‌برد.
خوردنِ غذای به این خوبی، بدون عرق ریختن معصیت دارد. كارِ رخت‌شوخانه و نظافتِ خوابگاه‌ها به كنار، ننه لین هزار كار دیگر هم می‌كند. صبحِ زود بیدار می‌شود، پنجره‌ی كلاس‌ها را باز می‌كند كه هوای تازه بیاید. كفِ مرمر را جارو می‌كند و می‌شوید. نیمكت‌های بچه‌ها را گردگیری می‌كند. حتی اگر سرایدار شبِ قبل كلاس‌ها را تمیز كرده باشد باز با وسواس همه چیز را برق می‌اندازد. اگر هم تا زنگِ بیداری فرصتی مانده باشد سری به كوه می‌زند. مهِ صبحگاه روی تن و بدنش می‌نشیند. به آوازِ پرنده‌ها گوش می‌دهد، پرنده‌هایی كه تا به حال ندیده و از سعادت لبریز می‌شود. سال‌های توی كارخانه دارند توی ذهنش محو می‌شوند، ننه لین دیگر یادش نمی‌آید چطور میانِ دودِ غلیظ ِ كوره‌های زغال‌سنگ راه می‌رفت یا چطور توی بازار، سبزی‌های باد كرده از كود شیمیایی را زیر و رو می‌كرد.
بیشترِ وقت‌ها با یك بغل گل‌های وحشی از پیاده‌روی‌ برمی‌گردد؛ اركیده‌های كوهی، خوشه‌های مروراید، تاج‌های یاقوتی. گل‌ها را توی گلدان‌ها می‌گذارد؛ برای هر شش كلاس و برای هر كلاس یك گلدان. هرچند به ندرت این ذوق و ظرافت تا آخرِ زنگِ اول دوام می‌آورد. پسرها گل‌ها را برمی‌دارند و به طرفِ هم حمله می‌كنند اگر كسی گل به لب‌هایش بخورد دخترخانم می‌شود. دخترهای بزرگ‌تر گلبرگ‌ها را می‌كنند كه در حیاط مدرسه چال كنند. انگشت‌هاشان بی‌رحم است و صورتك‌هاشان ماتم‌زده و سرد.
مدرسه دارد توسعه پیدا می‌كند. هر ماه چند تایی دانش‌آموز جدید از راه می‌رسند. ننه لین از ثروتِ والدین انگشت به دهان شده است. شهریه‌ی بیست هزار یوآنی ثبت نام را كه به راحتی می‌پردازند هیچ بعد هم بیست هزار یوآنِ دیگر برای شهریه‌ی سالِ اول و اتاق و شبانه‌روزی می‌دهند.
سومین ماهِ ماندگاریِ ننه لین در مدرسه مصادف می‌شود با جشنِ آمدنِ صدمین دانش آموز. آن پسرِ خوش اقبال كسی نیست جز كانگِ شش ساله. شاگردهای دیگر همه شهری‌اند ولی كانگ اهلِ یكی از دهاتِ اطراف است. دو روز از آمدنش نگذشته كه تمامِ معلمان و كاركنانِ آن‌جا داستانِ زندگیش را از برند. پدربزرگِ كانگ قبلن رهبرِ یك كمونِ بزرگ در ده‌شان بوده، پدرش هم یكی از كارگزارانِ بزرگِ كشاورزیِ شمالِ چین شده است.
ننه لین و یكی از مادرهای خوابگاه به اسم خانم دو در حالِ گرفتنِ ردِ جوراب‌های بدبوی زیر تشك‌ها هستند. ننه لین می‌گوید: "فكر می‌كردم رعیت‌ها دوست دارن پسرهاشون پیش خودشون بمونن." خانم دو، جوراب‌های سفتی را كه شكل پا شده‌اند، بالا می‌گیرد و می‌گوید "الانه‌اس كه بلند بشن راه برن.
بعد به ننه لین می‌گوید "به‌شرطی كه مادره از چشم نیفته. این پسره زیادیه."
"مامان باباش طلاق گرفتن؟"
"كسی چه می‌دونه ! ولی باباش كه یه زنی یه نشونده‌ای چیزی داره. تازه چه فرقی می‌كنه؟ وقتی مادر رو نخوان، بچه هم باید بره."
ننه لین برای پسرك غصه‌اش می‌شود؛ یك پسربچه‌ی كوچولو كه اصلن جایی روی زمین نمی‌گیرد خارِ چشمِ بقیه شده است. میان جمعیت دنبالِ پسرك می‌گردد. لباس‌هایش البته از همان مارك است كه پسرهای دیگر می‌پوشند ولی به تنِ او زار می‌زند. هرقدر این لباس‌های نو و گشاد و شیك مالِ او باشند او هم متعلق بهِ این مدرسه است. از دور انگار دست و صورتش سال‌هاست آب به خودشان ندیده‌اند. هرچند وقتی ننه لین از نزدیك لمس‌شان كرد، متوجه شد بچه این وسط گناهی ندارد.
هفته‌ی دوم كم كم پای كانگ به رخت‌شوخانه باز می‌شود. یك بار وقتی ننه لین به چانه‌ی او روغنِ بچه می‌مالد، می‌پرسد "این چیه ننه جون؟
"ننه لین می‌گوید "این رو كه بمالم بهت شكلِ بچه شهری‌ها می‌شی."
"خونه‌ات كجاس ننه جون؟"
"همین جا."
"قبلِ این‌كه بیای این‌جا؟ خونه شوهرت كجاس؟"
ننه لین لحظه‌ای فكر می‌كند و می‌گوید "توی شهر."
"شهر چه جوریه؟ مامانم گفته می‌بره نشونم می‌ده."
ننه لین می‌پرسد "مامانت كجاس؟" و نفس‌اش را حبس می‌كند. كاش قلبش این‌قدر سر و صدا نكند. پسرك حواس‌اش نیست.
"تو خونه."
"خونه‌ی‌ بابات؟"
"خونه بابابزرگم. خونه بابام اون یكی مامانمه."
"اون یكی مامانت چه قیافه‌ایه؟ خوشگله؟"
"بله."
"خوبه با تو؟"
"بله."
"دوسِش داری؟"
"بله."
ننه لین می‌پرسد "مامانت رو هم دوس داری؟ مامانت رو بیشتر دوس داری یا مامانِ تازه‌اتو؟" و دور و برش را نگاه می‌كند كه یك‌وقت كسی از راهرو به طرفِ اتاقِ رخت‌شوخانه نیاید. انگار كه دارد دزدی می‌كند.
پسرك هم گیج و منگ دورِ خودش می‌چرخد. بعد نزدیكِ ننه لین می‌آید، بازوهایش را دورِ گردنِ او حلقه می‌كند، دهانش را نزدیكِ گوش ننه لین می‌برد و می‌گوید "ننه جون یه رازی بهت می‌گم. به هیچ كی نگو."
نفسِ داغِ پسرك به لاله‌ی گوشِ ننه لین می‌خورد.
"نمی‌گم."
"مامانم گفته یه روز می‌آد برم می‌گردونه خونه."
"كِی؟"
"گفته زود می‌آد."
"كِی این رو گفته؟"
"قبلِ اینكه مامانِ تازم بیاد."
"كِی بود؟"
"پارسال."
"از اون موقع مامانت رو ندیدی؟"
كانگ می‌گوید: "نه، ولی گفته اگه بابا و مامان تازم رو عصبانی نكنم زود می‌آد. ننه جون نگهبانا راهش می‌دن؟"
ننه لین می‌گوید "معلومه كه راهش می‌دن." پسرك بوی درهم و برهمِ روغنِ بچه و رختِ تمیز و عرقِ پاكِ تن می‌دهد، بوی تانگ پیر را می‌دهد وقتی تازه از حمام درمی‌آمد، بوی آدم‌های عزیز را می‌دهد. لب‌های ننه لین خشك می‌شود و بازوهای داغ و چسبناك پسر را روی گردن‌اش حس می‌كند.
پاركینگِ بیرونِ مدرسه بعد از ظهرهای جمعه پر از ماشین‌های لوكس می‌شود. شوفرها و دایه‌ها بچه‌ها را برمی‌دارند و می‌برند. البته گاهی هم سر و كله‌ی مادر و پدرها پیدا می‌شود. معلم‌ها و مادرهای خواب‌گاه هم كارشان این است كه میانِ درگاه مدرسه بایستند و عروسِ فلان مقام یا هنرپیشه‌ی فلان فیلم را نشانِ هم بدهند.
تنها بچه‌ای كه تعطیلاتِ آخرِ هفته را در مدرسه می‌ماند كانگ است. پدرش شهریه‌ی نگه‌داری آخر هفته‌اش را پرداخت كرده و قول داده آخرِ ترم بیاید او را ببرد. ولی ننه لین می‌ترسد پدرِ كانگ سراغش نیاید. اگر تابستان شد و هیچ كس دنبالِ كانگ نیامد چه؟ شاید بتواند پیشِ خودش توی مدرسه نگه‌اش دارد. البته اگر خودش اجازه داشته باشد بماند. اگر اجازه نداشته باشد، این دو ماه تا مدرسه‌ها باز شوند، كجا را دارد سر كند.
وقتی آخرین شاگرد هم روانه‌ی تعطیلاتِ آخر هفته شد، معلم‌ها و مادرهای خوابگاه سوارِ اتوبوس می‌شوند و به شهر می‌روند. به جز نگهبان‌ها كه دو نفرند، ننه لین تنها كسی‌ست كه در مدرسه می‌ماند و با طیب خاطر مراقبت از كانگ را به عهده می‌گیرد.
دمِ در مدرسه می‌ایستند و برای اتوبوس دست تكان می‌دهند. وقتی اتوبوس می‌رود جفت‌شان نفسِ راحتی می‌كشند. كانگ مثلِ تیر از حیاط می‌گذرد تا خودش را به اتاقِ فعالیت‌ها برساند و میان كتاب‌های عكس‌دار دلی از عزا در آورد. ننه لین كنارش می‌نشیند و با موهایش بازی می‌كند. كانگ با خودش می‌خندد و ننه لین غرقِ تماشایش می‌شود. وقتی تهِ كتاب‌های جدید را درآوردند، بیرون می‌روند و توی حیاط بازی می‌كنند. كانگ روی تاب می‌نشیند و ننه لین تاب را هل می‌دهد. تاب آن‌قدر بالا می‌رود كه كانگ جیغ می‌زند.
وقتی هوا خوب باشد نوبتِ كوه‌پیمایی‌ست. گردشگرهای آخر هفته‌ای هم آن‌جا می‌آیند ولی ننه لین و كانگ تنها دو نفری‌اند كه نگرانِ از دست دادنِ اتوبوس یا گیر افتادن توی ترافیك نیستند. دست در دست قدم می‌زنند. كفِ دستِ كانگ به كفِ دستِ ننه لین می‌خورد. دستِ هردوشان خیسِ عرق است. ننه لین برایش افسانه‌های قدیمی گل‌ها و علف‌ها را تعریف می‌كند و تا قصه‌هایش تمام می‌شود از خودش می‌سازد.
بعد از شام، ننه لین كانگ را می‌فرستد حمام. خودش با حوله و لباس‌های زیرِ كانگ بیرون منتظر می‌ایستد. كانگ زیرِ دوش، آوازِ سنجاقكِ قرمز را كه ننه لین یادش داده می‌خواند. همیشه یكی دو دقیقه بعد با فریاد از ننه لین می‌پرسد بیرون بیاید یا نه. ننه لین جواب می‌دهد اگر پنج دقیقه‌ی دیگر زیرِ دوش بماند خوب است. پسر آوازش را ادامه می‌هد. صدایش صاف و زلال است.
اغلب بی‌اینكه شیرِ آب را ببندد از توی وان جست می‌زند به طرف ننه لین. ننه لین وانمود می‌كند جا خورده و شروع می‌كند به جیغ زدن. كانگ ریز می‌خندد و قبل از این‌كه ننه لین بتواند حوله را دورِ بدنِ آب‌چكانش بپیچد پا می‌گذارد به فرار.
شب كانگ توی خواب ناله می‌كند و دست و پایش را روی پتو به این طرف و آن طرف پرتاب می‌كند. ننه لین محكم در آغوش‌اش می‌گیرد و یك دلِ سیر تماشایش می‌كند. گرمیِ نامانوسی درونش می‌دود. نمی‌داند عشقی كه می‌گویند همین است یا نه... آن‌قدر دلش می‌خواهد لحظه لحظه‌ی باقی مانده‌ی زندگیش را با كانگ باشد كه از خودش می‌ترسد.
ننه لین اولین نفری نیست كه متوجهِ گم شدنِ جوراب‌ها می‌شود. دو هفته است مادرهای خوابگاه پشتِ سر هم به ننه لین می‌گویند دخترها شاكی‌اند كه جوراب‌های عزیزشان در رخت‌شوخانه غیب می‌شوند. ننه لین می‌داند چه بر سرِ جوراب‌ها آمده است. چند باری كانگ را در حالِ قاپیدنِ جوراب‌های نشسته‌ی دخترها دیده است. هرچند تا بفهمد ننه لین تماشایش می‌كند جورابی را كه برداشته توی سبدِ رخت‌ها می‌اندازد.
هفته‌ی بعد موقعِ كامپیوتر بازیِ كانگ در اتاقِ فعالیت‌ها، ننه لین تختِ خوابش را می‌گردد. زیرِ ملافه‌ها كه معمولن بچه‌ها چیز قایم می‌كنند خبری نیست. پتو را باز می‌كند، خبری نیست. بالِش را بر می‌دارد و زیپش را باز می‌كند. پنج جفت جوراب مثلِ توله‌های تازه به دنیا آمده توی هم گلوله شده‌اند.
وقتی از هم بازشان می‌كند طرح‌های گل‌دار و كارتونیِ جوراب‌ها معلوم می‌شود‌. اول به فكرش می‌رسد جوراب‌ها را بردارد و توی جیبش بگذارد ولی وقتی كانگ را تصور می‌كند كه توی بالش‌اش دنبال جوراب‌ها می‌گردد منصرف می‌شود. فقط ننه لین نمی‌داند چرا این جوراب‌ها این‌قدر باید برای كانگ عزیز باشند. دوباره جوراب‌ها را گلوله می‌كند و سرِ جای‌شان می‌گذارد.
دوشنبه نصفِ روز از سرپرست‌اش مرخصی می‌گیرد و با اتوبوس به شهر می‌رود پیِ جوراب‌های نقش‌دار شبیه همان‌ها كه گم شده اند. چند بسته هم بیشتر می‌خرد.
ننه لین از این به بعد بیشتر حواس‌اش را جمعِ رخت‌شوخانه می‌كند. قبل از آمدنِ كانگ جوراب‌های هر كسی را توی كیفش می‌گذارد. البته هر از گاهی مجبور می‌شود جوراب‌هایی را كه خریده و شسته و خشك كرده از روی زمین جمع كند.
ننه لین حسابِ جوراب‌های گم‌شده را دارد و خیلی نگران است، البته هنوز هم آخرِ هفته‌ها به‌اِشان خوش می‌گذرد. نمی‌داند باید با كانگ حرف بزند و علتِ كارش را بپرسد یا نه. هر بار دهانش را باز می‌كند حرف بزند رای‌اش برمی‌گردد.
هوا دارد گرم می‌شود. مادرهای خواب‌گاه روی تختِ تك تكِ شاگردها پشه‌بند می‌زنند. شبِ اول به محضِ این‌كه مادرِ خواب‌گاه می‌رود، پسرِ تختِ كناری كانگ از سرِ جایش بلند می‌شود و با چراغ قوه‌ی كوچكش سر وقتِ كانگ می‌رود. سرش را به پشه‌بندِ او می‌چسباند، از خودش صداهای خفه‌ و ترسناك درمی‌آورد و نورِ چراغ قوه را به چشم‌های كانگ می‌تاباند. ولی كانگ گریه نمی‌كند. جوراب‌های گل‌دار را توی دست‌هایش مشت كرده و با آن‌ها صورتِ خودش را نوازش می‌كند. پسر این‌ را می‌بیند و حسابی كیفور می‌شود كه غافل‌گیرش كرده است.
مادرهای خواب‌گاه را صدا می‌زنند. هفت جفت جورابِ دیگر هم كشف می‌شود. روزِ بعد همه درباره‌ی پسر مریضی كه جوراب‌های دخترها را می‌دزد و باهاشان كارهای عجیب می‌كند، حرف می‌زنند.
بچه‌ها دنبالِ كانگ می‌گذارند و صدایش می‌زنند "روانی"، "مریض"،"بیمار جنسی". ننه لین می‌بیند و دلش فشرده می‌شود. انگار قلبش را توی ماشینِ رخت‌شویی انداخته باشند. كانگ دیگر اجازه ندارد به رخت‌شوخانه بیاید. ننه لین تعدادِ روزهایی را كه تا تعطیلات مانده می‌شمارد. نمی‌داند می‌تواند سه روز دیگر دوام بیاورد یا نه.
بعد از ظهرِ جمعه كه می‌رسد باز ننه لین و كانگ دمِ در مدرسه می‌ایستند. این بار ننه لین مجبور است دستِ كانگ را بلند كند و به جای او تكان بدهد. وقتی اتوبوس می‌رود ننه لین رویش را می‌كند به كانگ كه با ریگِ جلوی پایش بازی می‌كند."كانگ، بیا یه دقه بریم اتاقِ ننه جون."
كانگ دستش را از دستِ ننه لین بیرون می‌كشد و می‌گوید "نمی‌خوام."
"می‌خوای چی كار كنی پس؟ بیا یه كم راه بریم."
"نمی‌خوام راه برم."
"می‌آی كتاب بخونیم؟ دیروز یه قفسه پُر، كتاب اومده."
"نمی‌خوام كتاب بخونم."
"بیا تاب‌بازی كنیم پس."
كانگ می‌گوید "هیچ كاری نمی‌خوام بكنم." و دستِ ننه لین را از روی شانه‌اش پس می‌زند.
اشك از چشم‌های ننه لین سرازیر می‌شود. به روی سر كانگ نگاه می‌كند. وقتی عاشقِ كسی باشی حتی وقت‌هایی كه نمی‌توانی، باز دلت می‌خواهد خوشحالش كنی.
"خب بگو می‌خوای چی كار كنی تا همون كارو بكنیم. بگو دلت چی می‌خواد تا ننه لین برات بیاره. می‌دونی چقد ننه لین دوستت داره."
كانگ می‌گوید"می‌خوام برم خونه. می‌خوام برم پیش مامانم... ننه جون می‌شه سوار قطار بشیم دو روز بریم خونه؟"
ننه لین سرش را پایین می‌اندازد. كانگ سرش را بالا گرفته و ننه لین را نگاه می‌كند. دستِ ننه لین را می‌گیرد.
"همش دو روز ننه جون. هیچ كی نمی‌فهمه."
ننه لین آه می‌كشد "كانگ منو ببخش ولی ننه جون نمی‌تونه این كارو واست بكنه."
"ولی چرا؟ تو كه گفتی هر كاری می‌كنی."
"هر كاری كه این‌جا بشه بكنیم، توی مدرسه، توی كوه. پسرِ خوب، ما از مدرسه اجازه نداریم بریم بیرون."
یك دقیقه طول می‌كشد تا كانگ به گریه بیفتد. ننه لین سعی می‌كند آرام‌اش كند. بغلش می‌كند. كانگ هلش می‌دهد. ننه لین از سردیِ خشمگینِ چشم‌های كانگ یخ می‌كند، تانگ پیر هم آن‌روز همین نگاه را داشت. كانگ به طرفِ دیگر حیاط مدرسه می‌دود. ننه لین دنبالش می‌دود ولی مجبور است بعد از هر چند قدم بایستد و نفس تازه كند. بدن پیر او پیشِ قلبِ جوانش كم می‌آورد.
ننه لین پیشِ خودش فكر می‌كند كانگ توی تختش دارد گریه می‌كند. ولی پسرك توی تختش نیست. ننه لین داخل ساختمان راه می‌افتد و كانگ را صدا می‌زند. هر درِ قفل نشده‌ای را امتحان می‌كند، اتاقِ فعالیت، اتاقِ موسیقی، سالنِ غذاخوری. زیرِ میزها را نگاه می‌كند، پشتِ پرده‌ها و هر بار كه امیدش بر باد می‌رود، قلبش فشرده‌تر می‌شود.
بعد از یك ساعت گشتن به ذهنش می‌رسد كه نكند پسرك از ساختمان رفته باشد، اصلن از مدرسه رفته باشد. از این فكر فلج می‌شود. دو نگهبانی را كه داخل اتاقكِ دم در مدرسه مشغول بازیِ پوكر هستند صدا می‌زند. هیچ‌كدام زیر بار نمی‌روند كه پسرك از درِ مدرسه دررفته باشد. هر دوشان حتم دارند جایی توی ساختمان قایم شده است. سه نفری دوباره می‌گردند. وقتی جستجوشان بی‌نتیجه از آب در می‌آید، كم كم مضطرب می‌شوند؛ هر كسی به علتی مضطرب می‌شود.
پلیس را خبر می‌كنند. سرپرست مدرسه را خبر می‌كنند. مادرانِ خوابگاه را خبر می‌كنند. نگهبان‌ها به هر كسی كه به ذهن‌شان می‌رسد زنگ می‌زنند. وقتی مردِ جوان با دست‌های لرزان شماره می‌گیرد ننه لین تماشایش می‌كند و می‌ماند كه او دیگر برای چه نگران است. هر دو نفرِ این نگهبان‌ها از خویشاوندانِ متولیانِ مدرسه‌اند و فقط تعطیلاتِ آخر هفته‌شان خراب می‌شود یا حداكثر حقوقِ ماهانه‌شان كم می‌كنند. اگر كانگ را پیدا نكنند تا یك سالِ دیگر همه فراموش‌اش می‌كنند. ننه لین گریه را سر می‌دهد.
ولی كانگ در میان بلبشو سر و كله‌اش پیدا می‌شود، سالم و گرسنه و خواب‌آلود. احتمالن وقتی ننه لین دنبالش می‌گشته هوس قایم باشك‌بازی كرده بوده یا شاید خواسته بوده ننه لین را به خاطر ناامید كردنش تنبیه كند؟ نمی‌‌داند. فقط می‌داند كانگ به سرپرست آموزشگاه گفته زیر پیانو خواب بوده است.
ننه لین زیر پیانو را نگاه كرده بوده ولی چه كسی به حافظه‌ی یك پیرزن اعتماد می‌كند. به علاوه حتی اگر راستش را بگوید فرقی نمی‌كند. به هر حال بی‌لیاقتی‌ش را نشان داده است. حالا حكایت‌ خوردن جیره‌ی غذایی شاگردها و ماجرای بی‌دقتی‌اش در رخت‌شوخانه هم دوباره زنده شده‌اند.
عصر روزی كه بچه ها برمی‌گردند به ننه لین می‌گویند كه از آن‌جا برود. چیزهایش را جمع كرده‌اند و گذاشته‌اند دم در: یك بقچه كه حتی برای زن پیری مثل ننه لین هم سنگین نیست.
"شادیِ عشق شهابِ آسمانی‌ست، دردِ عشق، تاریكیِ آسمان ‌"دختری كه درخیابان از كنارِ ننه لین رد می‌شود، با خودش این ترانه را می‌خواند؛ صدایش صاف است. ننه لین تلاش می‌كند به دختر برسد ولی دختر خیلی تند می‌رود و ترانه هم به دنبالش. ننه لین بقچه‌اش را روی زمین می‌گذارد تا نفس تازه كند. هنوز یقلاوی‌اش دستش است. همه‌ی آدم‌های توی خیابان می‌دانند دارند كجا می‌روند. چقدر وقت است دیگر یكی از آن‌ها نیست؟
یكی به ننه لین تنه می‌زند.از پشت هلش می‌دهد. ننه لین تلو تلو می‌خورد و نزدیك است بیفتد كه دستِ كسی را می‌گیرد. مردی با پیراهنِ سیاه داخلِ جمعیت می‌دود و بقچه را هم می‌برد.
زنی می‌ایستد و می‌پرسد: خوبی ننه جان؟"
ننه لین با سرش اشاره می‌كند كه یعنی بله و تقلا می‌كند رویِ پا بماند. زن سر تكان می‌دهد و با صدای بلند به رهگذری می‌گوید "عجب زمونه‌ایه. همین الان یه نفر بقچه‌ی این پیرزن رو زد."
كسی جوابش را نمی‌دهد. زن سر تكان می‌دهد و راه می‌افتد.
ننه لین كفِ خیابان می‌نشیند و یقلاوی‌اش را بغل می‌كند. از این جماعتِ گرسنه بعید است به فكر دزدیدنِ ناهارِ یك پیرزن نیفتند. در هر حال چیزِ مهمی را از دست نداده است. هم سه هزار یوآنِ اخراج شدنش را داخلِ یقلاوی گذاشته بود و هم آن چند بسته‌ی بازنشده‌ی جورابِ رنگی و گل‌دار را؛ یادگارِ قصه‌ی كوتاهِ عاشقانه‌اش.

دسترسی سریع