متیو با تعجب گفت : اما من منتظر یك دختر نبودم.برای بردن یك پسر به اینجا آمده ام .قرار بود خانم الگزاندر اسپنسر اورا از نووااسكوشا به اینجا بیاورد .كارمند ایستگاه گفت :...
فصلی از یك رمان : آنی شرلی در گرین گیبلز
نویسنده: ال. ام. مونتگومری
در این رمان، آن شرلی در قالب یك دختربچه 11 ساله، پا به گرین گیبلز میگزارد. ماریلا و متیو كاتبرت، خواهر و برادری مزرعهدار هستند و صاحب گرین گیبلز محسوب میشوند. آنها تصمیم میگیرند سرپرستی پسربچه 10-11 سالهای را به عهده بگیرند اما كسی كه مسئولیت داشته یتیم مورد نظر را از یتیمخانه به گرین گیبلز ببرد، به اشتباه دختربچهای به نام آن شرلی را كه والدینش هنگامی كه او سهماهه بوده از دست داده، به گرین گیبلز میآورد و آنی در آنجا ماندگار میشود و به جای كمك به متیو در كشاورزی، به ماریلا در خانهداری كمك میكند و ماجراهای جذابی به وجود میاورد. او دوستی صمیمی به نام داینا بری دارد و خیلی اتفاقات باعث جدا شدن این دو دوست میشود ولی ان دو همواره باكمك هم سعی دارند به دوستیشان پایبند بمانند.
آنی شرلی سرگذشت دختری یتیم، اما سرزنده و شاد است كه با پشتكار به تحصیل ادامه میدهد. او دختركی كك مكی است كه موهای سرخی دارد و در یتیمخانه بزرگ شدهاست. آنی باهوش است، قوه تخیل بیحد و مرزی دارد و با امید و پشتكار و مهربانیهای سادهاش، سعی میكند زندگی جدیدی را آغاز كند.
در جلد دوم كتاب ، آنی شرلی فصلی جدید از زندگی خود را بعد از به پایان رساندن تحصیلاتِ كوئین ورق می زند .
آن شرلی این بار پس از دوره دیدن در آكادمی كوئین، در مدرسه ی اونلی شروع به تدریس میكند و انجمن اصلاح روستا را تشكیل میدهد و اتفاقات جالبی را به وجود میاورد.سپس با گیلبرت بلایت كه در جلد پیش به خاطر مسئله ای كوچك با انی قهر كرده بود با او دوست و همچنین از اولین لحظات دوستیشان عاشق دلباخته ی این دختر كك مكی موقرمز میشود.
لوسی ماد مونتگمری نویسنده ی این رمان كه او را در عالم مطبوعات با نام ال. ماد. مونتگمری میشناسند، برای چاپ اولین كتابش كه همین ماجراهای «آن» باشد، به زحمت توانست ناشری پیدا كند، اما این كتاب به محض انتشار با چنان استقبالی روبهرو شد كه نویسنده تصمیم به ادامه ماجرا گرفت و جلدهای بعدی را درباره این دخترك كله شق و در عین حال مهربان نوشت.
بخش هایی از رمان « آنی شرلی در گرین گیبلز» را در زیر بخوانید .
متیو كاتبرت و مادیانش با خیالی راحت و آسوده ،مسیر 12 كیلومتری تا برایت ریور را طی كردند .مسیرآن جاده منظره چم نوازی داشت . جاده از میان مزارع دنج و آرام میگذشت و پس از گذر ازجنگلی از درختان صنوبر به منطقه ی كم ارتفاعی می رسید كه با شكوفه های زیبای درختان آلوی جنگلی زینت شده بود . هوا آكنده از عطرباغ های سیب بود ونور خورشید گرد و غبار پراكنده در دشت را به رنگ ارغوانی درآورده بود .متیو از راندن درشكه درآن فضالذت می برد .البته به جز مواقعی كه زنی به طور اتفاقی سرراهش سبز می شد واومجبور بود برایش سر تكان دهد .زیرا درجزیره پرنس ادوارد بایدبرای همه كسانی كه درجاده می دیدی سرتكان میدادی،حتی اگرآنها را نمی شناختی ....
وقتی متیو به برایت ریور رسید ، هیچ قطاری آنجا نبود .با خود فكر كرد شاید خیلی زود رسیده است .بنابراین اسبش را داخل حیاط كوچك هتل برایت ریور بست و به ایستگاه برگشت .سكو كاملا خالی بود و تنها موجود زنده ای كه روی آن دیده میشد،دختری بود كه درانتهای سكویروی یك تیر چوبی نشسته بود . متیو وقتی دید او یك دختر است ، بدون آنكه توجهی به او بكند ،بدون معطلی از كنارش رد شد .اما اگر نگاهش می كرد امكان نداشت از وضع و حالش متوجه انتظار سختی كه او را به هیجان آورده بود ،نشود.دخترك آنجا نشسته و منتظر كسی یا چیزی بود و چون غیر از نشستن و منتظر ماندن كار دیگری از دستش برنمی آمد، فقط نشسته بود و انتظار می كشید . مسئول ایستگاه مشغول بستن غرفه بلیط بود تا برای خوردن شام به خانه برود.متیو از او پرسید : قطار ساعت پنج و نیم چه وقت می رسد .؟
كارمند فوری جواب داد : قطار پنج و نیم آمد و نیم ساعت پیش هم از اینجا رفت .ولی یكی از مسافرهای آن منتظر شما مانده ، یك دختر كوچولو .اوآنجا روی نیمكت نشسته . من ازاو خواستم كه به اتاق انتظار خانم ها برود ،اما او با اصرار گفت كه ترجیح می دهد بیرون بماند و گفت كه اینجا چیزهای بیشتری برای خیال بافی هست .به نظر دختر جالبی می آید .
متیو با تعجب گفت : اما من منتظر یك دختر نبودم.برای بردن یك پسر به اینجا آمده ام .قرار بود خانم الگزاندر اسپنسر اورا از نووااسكوشا به اینجا بیاورد .
كارمند ایستگاه گفت : مثل اینكه اشتباهی شده است خانم اسپنسر به همراه یك دختر از قطار پیاده شد و او را به من سپرد و گفت شما و خواهرتان اورا از یك یتیم خانه قبول كرده اید و قرار است دنبالش بیایید . من فقط همین را می دانم و هیچ بچه ی یتیم دیگری را این اطراف پنهان نكرده ام .
متیو بادرماندگی گفت : من كه نمی فهمم.
وآرزو كرد كه ای كاش ماریلا آنجا بود و برای آن مشكل چاره ای پیدا می كرد.كارمند با بی حوصلگی گفت ((خوب بهتر است از خود دختر بپرسی .مطمئنم می تواند قضیه را توضیح بدهد . كاملا مشخص است كه بچه ی سروزبان داری است .شاید پسری با مشخصات دلخواه شما نداشته اند .))
گرسنگی به كارمند فشار آورده بود بنابراین بعد از گفتن ان حرف با عجله از آنجا رفت .او متیو بینوا را تنها گذاشت تا كاری كه برایش از بازی كردن با دم شیر سخت تر بود ،انجام دهد . رفتن به سوی یك دختر، دختری غریب و یتیم و اعتراض به او كه چرا پسر نیست .متیو زیر لب غرغر كرد و در حالی كه با بی میلی پاهایش را روی زمین می كشید به طرف دختر رفت .
دخترك از لحظه ای كه متیو از كنارش رد شده بود، چشم از او برنداشته بود .اما متیو اصلا به او نگاه نمی كرد و اگر هم نگاه میكرد، متوجه نمی شد كه او واقعا چه شكلی دارد. ولی اگر یك بیننده ی معمولی جای او بود ، حتما می فهمید كه یك بچه ی تقریبا یازده ساله است كه پیراهنی بسیار كوتاه ، تنگ و زشت به رنگ خاكستری مایل به زردبه تن دارد. او یك كلاه ملوانی رنگ پریده روی سرش گذاشته بود و از زیر آن دودسته موی ضخیم قرمز رنگ آویزان بود .صورت كوچك ، سفید و ولاغرش پر از كك و مك بود . دهانی بزرگ داشت و چشمانش گاهی به رنگ سبز و گاهی به رنگ طوسی در می آمدند . اگر بیننده ی مورد نظر ما كمی دقیق تر نگاه می كرد ، متوجه می شد كه چانه ی دخترك تیز و برجسته است ، نشاط و سرزندگی در چشمان درشتش دیده می شد و دهانی خوش حالت و پیشانی بلندی دارد . حتی ممكن بود بیننده ی نكته سنج ما در این مدت كوتاه می فهمید كه آن دختر كوچك و سرگردان ، روح بزرگی دارد و متیو بی جهت از او می ترسد .
البته متیو مجبور نشد خودش سر صحبت را باز كند ، چون به محض آنكه دختر متوجه شد متیو به طرفش می آید ، از جایش بلند شد . او با یك دستش دسته ی چمدان كهنه و قدیمی اش را چسبید و دست دیگرش را به طرف متیو دراز كرد و با لحنی شیرین و واضح گفت : شماباید آقای متیو كاتبرت از گرین گیبلز باشید . از دیدنتان خیلی خوشحالم .كم كم داشتم از آمدنتان نا امید می شدم و فكر می كردم چه اتفاقی ممكن است باعث نیامدن شما شده باشد .داشتم فكر می كردم كه اگر شما امشب دنبالم نیایید ،از آن درخت گیلاس جنگلی كه در پیچ جاده است ،بالا بروم و شب را همان جا بمانم . من یك ذره هم نمی ترسیدم چون خوابیدن زیر نور ماه و روی یك درخت گیلاس جنگلی كه پر از شكوفه های سفید است ، خیلی لذت بخش است ،شما اینطور فكر نمی كنید ؟ آدم خیال می كند در یك تالار مرمرین زندگی می كند ،این طورنیست؟البته مطمئن بودم كه اگر شما امشب نمیامدید، فردا حتما می آمدید.
متیو همانطور كه دست لاغر و استخوانی دخترك را دردستش گرفته بود ،تصمیم خودش را گرفت .او نمی توانست به آن دخترك كه با چشمان درخشانش مشتاقانه به او نگاه میكرد بگوید كه اشتباهی رخداده است .پس بهتر بود اورا به خانه می برد و آن وظیفه را به عهده ی ماریلا می گذاشت. به هر حال آن اشتباه به هر دلیلی رخ داده بود ،اونمی توانست دخترك را در برایت ریور رها كند ،بنابراین همه ی سوالات و توضیحات را به زمانی موكول كرد كه به گرین گیبلز برسد .متیو با كم رویی گفت : "ببخشید كه دیركردم بیا برویم. اسبم در حیاط هتل است . كیفت را بده به من ."
دخترك با شادمانی پاسخ داد:" نه، خودم آن را می آورم .سنگین نیست . همه ی وسایل زندگیم را داخلش ریخته ام ، اما سنگین نشده. در ضمن باید آن را به روش خاصی حمل كرد ، وگرنه دسته اش از جا در می آید .بنابراین بهتر است خودم نگهش دارم ، چون قفلش را بلدم. این چمدان خیلی قدیمی است . آه ، من خیلی خوشحالم كه شما آمده اید .اگرچه خوابیدن روی درخت گیلاس جنگلی هم خالی از لطف نبود .راه راه درازی درپیش داریم ؟ خانم اسپنسر می گفت كه تا آنجا دوازده كیلومتر راه است .من از این بابت خوشحالم . چون سواری را خیلی دوست دارم .وای خیلی خوب است كه قرار است با شما زندگی كنم و مال شما باشم . من تا به حال مال كسی نبوده ام . یتیم خانه هم بدترین جای ممكن است . فكر نمی كنم شما هرگز در یتیم خانه بودن را تجربه كرده باشید. بنابراین نمی توانید بفهمید آنجا چه جورجایی است . بدترازان چیزی است كه تصورش را می كنید و خانم اسپنسر می گفت كه خیلی بی انصافم كه این حرف را می زنم . ولی من بی انصاف نیستم . آدم های یتیم خانه افراد خوبی اند . اما در یتیم خانه چیزهای كمی برای خیال بافی وجود دارد. فقط می شود درباره ی یتیم ها فكر كرد. البته خیال بافی در مورد آنها خیلی جالب است . مثلا آدم میتواند خیال كند دختری كه كنارش نشسته ممكن است فرزند یك كنت باشد كه وقتی خیلی كوچك بوده توسط پرستار بی رحمش دزدیده شده و پرستار قبل از آنكه بتواند اعتراف كند مرده است . من عادت دارم شب ها بیدار بمانم و از این خیال بافی ها كنم ،چون روزها وقت ندارم فكر كنم . به خاطر همین است كه اینقدر لاغرم . من بدجوری لاغرم ،اینطور نیس ؟؟ همه ی بدنم فقط پوست و استخوان است . همیشه درخیالم تصور می كنم كه خوشگل و تپل شده ام و روی آرنجم فرورفتگی ایجاد شده ."
دخترك پس از گفتن این جمله ساكت شد زیرا هم نفسش بند آمده بود و هم به درشكه رسیده بودند . وقتی سوار درشكه شدند ، اودیگر هیچ حرفی نزد . آنها از روستا خارج شدند و به راه خود در سراشیبی جاده ادامه دادند.قسمتی از جاده ، خاك بسیار نرمی داشت و اطراف آن را درختان گیلاس پرشكوفه و توسكاهای باریك و سفید پوشانده بودند . دختر بچه دستش را دراز كرد و یك شاخه از درخت آلوی جنگلی را كه به پهلوی درشكه كشیده می شد، كند و پرسید به نظرت زیبا نیست؟ راستی اسم آن درخت كه شاخه های سفید و تور مانندی داردو به طرف جاده خم شده است چیست؟"
متیو گفت : راستش نمی دانم ....