داستان فرهنگ : پیغام اثر « النا پونیاتوفسكا » « پیغام»

اینجا به‌ دیوار خانه‌ات‌ تكیه‌ می‌دهم، مثل‌ آن‌ وقت‌ها كه‌ به‌ تو تكیه‌ می‌دادم. آفتاب‌ به‌ شیشه‌‌ی پنجره‌ها می‌تابد، دیر شده‌ و كم‌كم‌ رنگ‌ می‌بازد. آفتاب‌ داغ‌ شمشادهایت‌ را گرم‌ كرده‌ و بوی‌ آنها همه‌جا را گرفته.

1397/06/07
|
16:25

درباره نویسده : النا پونیاتوفسكا نویسنده‌ و روزنامه‌نگار مكزیكی فرزند پدری لهستانی و مادری فرانسوی تبار است. رمان‌ها، داستان‌های كوتاه، مقالات متعددی نوشته و آثارش به زبان‌های مختلف ترجمه شده است. از سال 1953 حرفه خبرنگاری را آغاز كرد معروف‌ترین اثر او، كشتار در مكزیك است كه گاه‌شمار زندگی و مرگ دانشجویانی است كه یك هفته قبل از بازی‌های المپیك 1968 در مكزیكوسیتی به سركوب پلیس اعتراض كردند. آثار این بانوی نویسنده برای اولین بار به همین قلم به فارسی ترجمه شد.


آمدم‌ تو را ببینم، مارتین! تو اینجا نیستی. روی‌ پله‌های‌ جلو‌ خانه‌ات‌ می‌نشینم، به‌ درت‌ تكیه‌ می‌دهم‌ و فكر می‌كنم‌ توی‌ جایی‌ از شهر باد برایت‌ خبر می‌آورد تا بدانی‌ كه‌ من‌ اینجا هستم. این‌ باغچه‌‌ی توست، گلِ ناز قد كشیده‌ و بچه‌های‌ كوچه‌ شاخه‌های‌ دم‌ دست‌ را می‌كشند. روی‌ زمین‌ و دور و بر دیوار گل‌های‌ پراكنده‌ای‌ را می‌بینم‌ كه‌ برگ‌هاشان‌ به‌ شمشیر می‌ماند.

رنگ‌شان‌ آبی‌ نفتی‌ است‌ و شبیه‌ سربازها هستند خیلی‌ مهم‌ هستند، خیلی‌ نجیب. تو هم‌ سربازی. به‌ خاطر زندگی‌ات‌ رژه‌ می‌روی‌ یك، دو، یك‌ دو... همه‌ باغچه‌ات‌ یكدست‌ است، درست‌ مثل‌ خودت‌ با قدرتی‌ كه‌ اعتماد به‌نفس‌ می‌آورد.

اینجا به‌ دیوار خانه‌ات‌ تكیه‌ می‌دهم، مثل‌ آن‌ وقت‌ها كه‌ به‌ تو تكیه‌ می‌دادم. آفتاب‌ به‌ شیشه‌‌ی پنجره‌ها می‌تابد، دیر شده‌ و كم‌كم‌ رنگ‌ می‌بازد. آفتاب‌ داغ‌ شمشادهایت‌ را گرم‌ كرده‌ و بوی‌ آنها همه‌جا را گرفته. آفتاب‌ پَر است. روز به‌ پایان‌ خود نزدیك‌ می‌شود. همسایه‌ات‌ می‌گذرد. نمی‌دانم‌ كه‌ مرا می‌بیند یا نه. می‌خواهد باغچه‌اش‌ را آب‌ بدهد.

یادم‌ هست‌ كه‌ وقتی‌ مریض‌ می‌شدی‌ برایت‌ سوپ‌ می‌آورد و دخترش‌ به‌ تو آمپول‌ می‌زد... درباره‌ی‌ تو فكر می‌كنم‌ انگار تو را به‌ درون‌ خودم‌ می‌خوانم‌ و همان‌جا حبس‌ می‌شوی.

دوست‌ دارم‌ خیالم‌ راحت‌ باشد كه‌ تو را فردا می‌بینم‌ و پس‌فردا و همیشه، بی‌هیچ‌ وقفه‌ای، دوست‌ دارم‌ تماشایت‌ كنم‌ هرچند كه‌ ذره‌ذره‌ چهره‌ات‌ برایم‌ آشناست؛ می‌خواهم‌ هیچ‌چیز بین‌ ما تصادفی‌ نباشد.

روی‌ كاغذ خم‌ شده‌ام‌ و همه‌ اینها را برایت‌ می‌نویسم‌ و فكر می‌كنم‌ كه‌ حالا، توی‌ محله‌ای‌ از شهر با عجله‌ می‌روی‌ با همان‌ قامت‌ رشید و عزم‌ استواری‌ كه‌ داری، توی‌ یكی‌ از خیابان‌هایی‌ كه‌ همیشه‌ فكر می‌كنم‌ هستی؛ نبش‌ دو نیلیس‌ و چنكودو فبروو، یا ونوسیانو كارانسا، روی‌ یك‌ از نیمكت‌های‌ خاكستری‌ دلگیر نشسته‌ای‌ كه‌ جمعیت‌ عجول‌ موقع‌ سوار شدن‌ به‌ اتوبوس‌ آن‌ را خرد كرده‌اند، باید توی‌ خودت‌ حس‌ كنی‌ كه‌ من‌ اینجا منتظرت‌ هستم.

آمده‌ام‌ كه‌ فقط‌ بگویم‌ می‌خواهمت‌ و چون‌ اینجا نیستی‌ برایت‌ می‌نویسم. نمی‌توانم‌ درست‌ بنویسم‌ چون‌ آفتاب‌ پریده‌ و من‌ اطمینان‌ ندارم‌ چه‌ می‌نویسم. بچه‌ها دوان‌دوان‌ می‌آیند. پیرزنی‌ آزرده‌ می‌گوید: «مواظب‌ باشید. به‌ دست‌ من‌ نخورید كه‌ می‌ریزد...» قلم‌ را می‌اندازم‌ مارتین‌ و كاغذ خط‌دار را و دست‌هایم‌ را می‌اندازم، بی‌فایده‌ و منتظر تو هستم.

فكر می‌كنم‌ كه‌ دلم‌ می‌خواهد تو را بغل‌ كنم، گاهی‌ دوست‌ دارم‌ بزرگتر می‌شدم‌ چون‌ جوانی‌ توی‌ خودش‌ همه‌چیز را به‌ عشق‌ نسبت‌ می‌دهد.

سگی‌ پارس‌ می‌كند، پارسی‌ گزنده. فكر می‌كنم‌ وقتش‌ رسیده‌ كه‌ بروم. كمی‌ كه‌ بگذرد همسایه‌ می‌آید تا چراغ‌های‌ خانه‌ات‌ را روشن‌ كند، كلید دارد و چراغ‌ اتاق‌ خوابت‌ را روشن‌ می‌كند كه‌ رو به‌ خیابان‌ است، چون‌ توی‌ این‌ محل‌ دزدی‌ زیاد شده. بیشتر وقت‌ها مال‌ فقیرها را می‌دزدند، فقیرها همدیگر را لخت‌ می‌كنند... می‌دانی‌ از وقتی‌ بچه‌ بودم‌ این‌ طوری‌ می‌نشستم‌ و منتظر می‌ماندم، همیشه‌ مطیع‌ بودم‌ چون‌ انتظار تو را می‌كشیدم. چشم‌ به‌ راه‌ تو می‌ماندم، می‌دانم‌ كه‌ همه‌ زن‌ها چشم‌ به‌ راه‌ می‌مانند. چشم‌ به‌ راه‌ آینده‌ هستند، تصاویری‌ كه‌ در تنهایی‌شان‌ شكل‌ می‌گیرد، جنگلی‌ كه‌ به‌ سوی‌ آنها راه‌ می‌افتد و عده‌ی‌ بزِ َگر، ُمرد؛ اناری‌ كه‌ ناگهان‌ باز می‌شود و دانه‌های‌ سرخ‌ و براق‌اش‌ را به‌ نمایش‌ می‌گذارد، اناری‌ مثل‌ دهانی‌ رسیده‌ با هزاران‌ بخش. بعداً، ساعت‌هایی‌ كه‌ به‌ تحلیل‌ گذشته، به‌ ساعات‌ واقعی‌ بدل‌ می‌شود، جان‌ می‌گیرد، وزن‌ می‌یابد. آه‌ ای‌ عشق، چقدر پُریم‌ از تصویرهای‌ درونی، پر از چشم‌اندازهای‌ تهی.

شامگاه‌ است‌ و تقریباً‌ قادر نیستم‌ ببینم‌ چه‌ می‌نویسم. حرف‌ها را درك‌ نمی‌كنم، شاید برایت‌ سخت‌ باشد كه‌ بر صفحه‌ی‌ كاغذ نوشته‌ام‌ «می‌خواهمت... نمی‌دانم‌ آیا این‌ كاغذ را از زیر در می‌اندازم‌ تو، یا نه، نمی‌دانم.

احترام‌ مرا جلب‌ كرده‌ای... شاید حالا كه‌ می‌روم، بایستم‌ تا از همسایه‌ات‌ بخواهم‌ به‌ تو پیغام‌ بدهد، كه‌ من‌ آمدم.»

دسترسی سریع