داستان فرهنگ:شهرش ،گوسفندان اثر هاروكی موراكامی « شهرش ، گوسفندان »

دوستم یك پسر شش ساله داشت؛ هوكوتو، و همیشه با خودش سه عكس از پسرش در كیف داشت: هوكوتو در حال بازی كردن با گوسفندش در باغ وحش؛ هوكوتو در حال پوشیدن لباس برای جشنواره‌ی كودكان شی‌چی گوسان در پاییز؛ هوكوتو سوار موشك در شهربازی.

1397/06/10
|
17:57

درباره نویسنده : هاروكی موراكامی (زاده 12 ژانویه 1949) نویسنده برجسته ژاپنی و خالق رمان كافكا در كرانه و مجموعه داستان بعد از زلزله است. موراكامی در 12 ژانویه 1949 در كیوتو ژاپن به دنیا آمد. در سال 1968 به دانشگاه هنرهای نمایشی واسدا رفت. به گفته خودش در آوریل سال 1978 در هنگام تماشای یك مسابقه بیسبال، ایده اولین كتاب‌اش، به آواز باد گوش بسپار به ذهنش رسید. در سال 1979 این رمان منتشر شد و در همان سال جایزه نویسنده جدید گونزو را دریافت كرد. در سال 1980 رمان پینبال (اولین قسمت از سه‌گانه موش صحرایی) را منتشر كرد. در سال 1981 بار جازش را فروخت و نویسندگی را پیشه حرفه‌ای خودش كرد.داستان كوتاه « شهرش ، گوسفندان » اثری از این نویسنده را درزیر می خوانید .


اولین برف سال در خیابان ساپورو در شمال ژاپن شروع به ریزش كرده بود. با باران شروع شد و جاش را به برف داد. این جابجایی، زمان زیادی طول نكشید. در هر حال در خیابان ساپورو برفِ واقعا رمانتیكی نبود؛ بیشتر شبیه خوش آمدگویی نسبتا غیردوستانه‌ای بود. جمعه 23 اكتبر است.
وقتی توكیو را از فرودگاه ناریتا با یك 747 ترك كردم، فقط یك تی شرت پوشیده بودم. برف باریدن گرفته بود قبل از اینكه نوار نود دقیقه‌ای واك‌من ‌ام را تمام كرده باشم.
دوستم گفت: "این زیاد معمولی نیست. عموما در این زمان اولین بارش برف رو داشتیم و بعد سرما شروع میشد."
"هوا خیلی سرده؟ اینطور نیست؟"
"چی میگی. جدی جدی سرده"
ما در كوبه در غرب ژاپن بزرگ شده بودیم؛ محلی كوچك با همسایگان آرام. خانه‌هامان در حدود پنجاه متر با هم فاصله داشت. سال سومیها و سال آخریها در دبیرستان با هم در مدرسه بودند. ما همچنین با دوستان مدرسه به اردو می‌رفتیم و قرارهای دوتایی می‌گذاشتیم. بعد از گرفتن دیپلم از دبیرستان، در دانشگاه‌های مختلفی رفتیم: من رفتم به توكیو در حالی كه دوستم به شمال هوكایدو نقل مكان كرد. من با یكی از همكلاسیهایم از توكیو ازدواج كردم و دوستم با همكلاسیش در شهر اوتاروی هوكایدو ازدواج كرد. همه‌ی اینها فقط راهی برای بهتر شدن زندگیست. ما شبیه دانه‌هایی در باد پراكنده شده بودیم.
اگر او به دانشگاه توكیو رفته بود و اگر من به دانشگاه هوكایدو؛ زندگیهامان كاملا جور دیگری از آب در می‌آمد. شاید من در یك آژانس مسافرتی كار می‌كردم، تمام جهان را ول می‌گشتم. امكان داشت او نویسنده‌ای در توكیو شود. اما سرنوشت این بود كه من نویسنده شوم و او به سمت آژانس مسافرتی برود. و هنوز هر روز خورشید به درخشش‌اش ادامه می‌دهد.
دوستم یك پسر شش ساله داشت؛ هوكوتو، و همیشه با خودش سه عكس از پسرش در كیف داشت: هوكوتو در حال بازی كردن با گوسفندش در باغ وحش؛ هوكوتو در حال پوشیدن لباس برای جشنواره‌ی كودكان شی‌چی گوسان در پاییز؛ هوكوتو سوار موشك در شهربازی. هر عكس را سه بار نگاه كردم. یكی بعد از دیگری. قبل از این كه او برگردد. كمی "رویبه" برداشتم؛ غذای كمیاب و گران هوكایدو.
از من سئوال كرد: "خوب، چه خبر از پی؟"
جواب دادم: "عالیه. البته یه روزی تصادفی تو خیابون دیدمش. گفت طلاق گرفته و داره با یه زن جوون زندگی می‌كنه."
"در مورد كیو چی؟"
"توی یه آژانس آگهی كار می‌كنه، خبرهای آزاردهنده‌ای هم می‌نویسه"
"متعجب‌ام نكرد..."
و غیره و غیره.
پول را پرداخت كردیم و از رستوران خارج شدیم. باران دوباره شروع به باریدن كرده بود.

پرسیدم: "بگو ببینم، اخیرا به كوبه سری زدی؟"
"نه" سرش را تكان داد و ادامه داد: "خیلی وقت پیش سری زدم. تو چی؟"
"منم نه. واقعا تمایلی به برگشتن ندارم."
"آره"
"تصور می‌كنم همسایه‌ها باید خیلی تغییر كرده باشن"
ما اطراف خیابان ساپورو برای ده دقیقه قدم زدیم. به سرعت در مورد چیزهایی صحبت كردیم. من به هتل‌ام برگشتم و او هم به آپارتمان كوچكش.
"باهام غریبی نكن. مواظب خودت باش"
"تو هم همینطور"
یكدفعه تالاپی همه‌ی نظرهام تغییر كردند و به این واقعیت پی بردم كه فردا دوباره پانصد كیلومتر از هم دور خواهیم شد. روزهای محدودی دوباره در خیابان های مختلف قدم خواهیم زد. احترام تصنعیِ همیشگی را به هم خواهیم گذاشت. كار دشوار عبث‌مان را مثل كاركنانِ پر استرس ادامه خواهیم داد.
به اتاق هتلم كه برگشتم تلویزیون را روشن كردم و به تماشای یك برنامه‌ی محلی عمومی نشستم. بدون اینكه كفشهام را دربیاورم از تخت بالا رفتم. ساندویچ ماهی دودی‌ام را شروع به خوردن كردم و همینطور آبجویی كه روی سرویس اتاق بود. بی حضور ذهن و تمركز به صفحه خیره شدم. زن جوانی با لباس آبی تیره‌ای كه پوشیده بود تنها در وسط صفحه نشسته بود. دوربین روی او مثل یك حیوان با استقامت فوكوس كرده و روی تصویر او بی حركت مانده بود. زاویه‌ی دوربین بالا و پایین یا عقب و جلو نمی‌شد. احساس می كردم دارم یكی از فیلم‌های گدار را می‌بینم.
زن گفت: "من در بخش تبلیغات محلیِ دولتی شهر آر كار می‌كنم."
زن با لهجه‌ی محلی جزئی صحبت می‌كرد و صداش تا حدودی می‌لرزید. شاید كمی عصبی بود:ـ "شهر آر كوچیكه. تنها با جمعیتی در حدود 7500 نفر. هیچ شخص مشهوری به شهر كوچیك ما نیومده، پس فكر نكنم تا حالا اسمش رو شنیده باشید."
فكر كردم این خیلی بد است.
"فعالیت اصلی ما كشاورزی و گاوداریست. برنج اولین محصول ماست. اما سیاست سوبسیدی دولت اخیر با دگرگونی افراطی‌ای كه در جهت به زحمت انداختن ما وضع كرده كار ما سخت‌تر شده؛ گندم و سبزیجاتِ حومه‌ی شهر. در اطراف شهر چراگاههایی با دویست راس گاو، صدها اسب و به همان اندازه صد گوسفند هستند. در حال حاضر پرورش و تولیدِ مثل دام در حال افزایشه. سه سال تمام پیشرفت خوبی در تولیدات دامی داشتیم."
زیبایی آن زن را نمی‌توانم شرح دهم. حدود بیست سالش بود. عینكی با فریم آهنی به چشم داشت. او شبیه یك یخچال مایوس می‌خندید. هنوز در این فكر بودم كه او عجیب بود. دوربین با تكنیك گداری یكی از بهترین فیلم‌هایش را ضبط می‌كرد و اصرار برای این تكنیك در فیلم ادامه داشت؛ زن در مقابل بهترین نور ممكن نشسته بود. هر كدام از ما اگر فرصت داشتیم فقط ده دقیقه در جلوی این دوربین و نور قرار بگیریم شاید ما هم حیرت انگیز دیده می‌شدیم. شاید هم بستگی به چگونه دیدنم داشت.

" در اواسط قرن نوزدهم در رودخانه آر نزدیك شهر كوچكمان خاكه‌ی طلا كشف شد. پس ما كمی از "رونق خاكه طلا" لذت می‌بردیم. اما به زودی خاكه طلا از بین رفت و این نابودی اثر نامطلوبی روی بیشمار آلونك و راه در كوهستان گذاشت. واقعا تا حد زیادی دردناك بود."
آخرین تكه‌ی ساندویچ ماهی دودی‌ام را در دهانم گذاشتم
"مردم شهر... م‌م‌م... جمعیت مردم در اوج خودش نزدیك به ده هزار نفر در یك سال قبل بود. به هر حال، اخیرا تعدادی از خانواده‌ها كه كشاورزی را رها كرده بودن مشكلات‌شون افزایش یافت. بطوریكه جوانان شهر به حومه فرار كردن. بیشتر از نصف همكلاسی‌هام همین حالا هم نقل مكان كردن. اما آنهایی كه اعتقاد به ماندن داشتن بهترین كارها را برای شهرشان انجام دادن."
او به خیره شدن در دوربین ادامه داد به طوری كه انگار دوربین آیینه‌ای برای پیش‌بینی آینده بود. به نظر می‌رسید زن درست به من خیره شده است.
شهر زن.
از تصور شهر كوچكش غمگین نبودم: ایستگاه قطار كوچك؛ وقتی قطار هشت بار در روز در آنجا توقف می‌كند. بخاری كوچكی در اتاق انتظار ایستگاه، منطقه‌ی كوچكِ گِردی برای اتوبوس‌ها تا مسافران را سوار كنند، نقشه‌ی راهنمای شهر كه نصف كلماتش تقریبا ناخواناست. بستری برای گل همیشه بهار و ردیفی از درختان زبان‌گنجشك كوهستانی، سگ سفید ژولیده، خسته از زندگی. تبلیغی برای اونیفرم‌های مدرسه و درمان سردرد، خیابان اصلی به نسبت بزرگ اما بی رفت و آمد. یك پوستر نیازمندی‌ها برای وكیل مدافعان ژاپنی. فروشگاهی سه طبقه برای فروش وسایل جورواجور و خرت و پرت.
آژانس مسافرتی كوچك. همكار كشاورز، مركز جنگلداری و ساختمان پرورش حیوانات. حمام عمومی شهر؛ دودكش‌ای منزوی و تنها با دود خاكستری برآمده ازش كه در آسمان شهر پخش می‌شود. باید به چپ بپیچد قبل از تقاطع اصلی، دو بلوك پایین‌تر، سالنی از یك ساختمان در شهر، جایی كه او پشت میزش نشسته. آری، مطمئنا یك شهر كسل كننده‌ی كوچك است كه نصف سال از برف پوشیده شده. او پشت میز تحریرش نشسته:
"ما می‌خواهیم به زودی پخش كننده‌ی داروهای ضدعفونی كننده‌ی گوسفندان باشیم. اگر علاقه‌مندید كمكی كنید لطفا فرم اصلی را كامل كرده و به زودی آن را ثبت كنید."
اینجا در اتاق كوچك هتل ساپورو به ناگاه احساسی بهم دست داد؛ كه گویی با زندگی زن ارتباط تنگاتنگی برقرار كرده‌ام و به وجود او نزدیكتر شده‌ام. به هر حال همه چیز از دست رفته است. احساس می‌كردم كه لباس های قرضی‌ای را پوشیده ام كه خیلی هم درست اندازه ام نیست. حس راحتی نداشتم. انگار پاهایم با طناب بسته شده. فكر كردم طناب را با تبری تیغه‌‌كند ببُرم. اگر این كار را نمی‌كردم خوب چطور می‌خواستم برگردم؟ وضعیت‌ام سخت شده بود. به هر نوع كه شده باید طناب را می‌بریدم شاید دلیل این حسم بارش برف بود. همه‌ی آن چیزی كه می‌توانستم بهش فكر كنم همین بود. رها شده بودم در بطن صحنه‌ی سیاه واقعیت. شهرم، گوسفندانش.
حالا او باید گوسفندانش را توسط داروی جدید، آماده‌ی ضد عفونی كند. من هم همینطور؛ نیاز دارم گوسفندانم را برای زمستان آماده كنم. باید یونجه‌ی خشك بیاورم و تانكر را پر از نفت كنم. پنجره‌ها را بپوشانم. بعدش زمستان، در گوشه‌های آنجا ول می‌چرخد.
زن در تلویزیون ادامه داد:ـ "این شهر منه، درسته جالب نیست، اما خونه‌ی منه. اگر خواستید به ما سری بزنید. ما می‌خوایم هر كاری كه می‌تونیم برای شما انجام بدیم."
و شبیه این بود كه به یكباره از صفحه‌ی تلویزیونم محو شد. خاموشش كردم و به این فكر كردم كه از شهرش دیدن كنم. شاید او بتواند مرا كمك كند. اما آخرش احتمالا هرگز آن دوروبرها نروم. تا حالاش هم خیلی چیزها را از دست داده بودم. بیرون بارش برف ادامه داشت. صدها سرِ گوسفندان، با چشمان بسته فرو رفته بود در تاریكی.

دسترسی سریع