پیرمرد مهربونی بود كه پسراش مرده بودند و نمیدونست كه اون و زن پیر و مریض احوالش چهطور باید روزگار بگذرونند....
درباره نویسنده : ایتالو كالوینو (Italo Calvino) روزنامه نگار . نویسنده داستانهای كوتاه و متن های تجربی و رمان نویسی كه افسانه های تخیلی اش او را در ردیف مهمترین داستانویسان قرن بیستم ایتالیا قرار داده است. دوره نویسندگی كالوینو نزدیك به چهار دهه بطول انجامید. ایتالو كالوینو از والدینی ایتالیایی در شهر سانتیاگودلاس وگاس كوبا بدنیا آمد. در سنین نوجوانی او و خانواده اش به ایتالیا باز گشتند و تا چند سال اول در شهر سان رمو سكونت گزیدند. طی سالهای (1941-1947) در دانشگاه تورین و سپس در دانشگاه سلطنتی فلورانس تحصیل كرد . بعد از جنگ و فارغ التحصیلی از دانشگاه تورین(1945) بمدت سه سال بعنوان روزنامه نگار نشریه دوره ای ارگان حزب كمونیست مشغول بكار شد و سپس از سال 1948 الا 1984 در خانه نشر اینا اودی(Einaudi) كار نویسندگی اش را دنبال كرد. اولین رمان كالوینو با نام " راهی بسوی آشیانه عنكبوتها" در سال 1947 منتشر شد كه بشیوه ای نئو رئالیستی از نگاه یك نوجوان حركت مقاوت را در برابر مسائل جاری دنبال میكرد. این كتاب بخاطر حالت افسانه گونه اش در روایت داستان مورد توجه فراوان قرار گرفت. " اشرافی شكافته شده"(1952) كتاب بعدی كالوینو است آراء عمومی مردم را در مقابله پدیده ای بنام جنگ بتصویر میكشد و داستان مردی را نقل میكندكه در جریان جنگ تركها_ مسیحی ها با گلوله توپ بدونیم شده است. چاپ این كتاب موجی از بحث و جدالهای رئالیستی را از سوی حزب كمونیست براه انداخت.
داستانهای تخیلی منتشر شده كالوینو طی دهه 1950 كه حول تمثیل و حكایت و كارهای تخیلی محض دور میزد او را به عنوان یكی از مهمترین داستانویسان قرن بیستم ایتالیا تثبیت كرد.
داستان كوتاه « ماهی نورافشان » یكی از داستانها ی كوتاه عامیانه ی این نویسنده است این داستان را با ترجمه ی محسن ابراهیم كه از مجموعه كتاب « افسانه های ایتالیایی » انتخاب شده در زیر می خوانید .
پیرمرد مهربونی بود كه پسراش مرده بودند و نمیدونست كه اون و زن پیر و مریض احوالش چهطور باید روزگار بگذرونند. هر روز میرفت جنگل و هیزم تهیه میكرد و دستهی هیزمهارو میفروخت تا نون بخره، وگرنه گشنه میموندند. یه روز كه نالهكنان به جنگل میرفت، به مرد ریشبلندی برخورد كه بهش گفت: «از رنجهای تو آگاهم و میخوام كمكت كنم. اینم یه كیف با صد سكه.» پیرمرد كیفو گرفت و از حال رفت. وقتی به حال اومد كه مرد ناپدید شده بود. پیرمرد برگشت خونه، بیاونكه چیزی به زنش بگه، صد سكهرو زیر یه كُپه پِهن قایم كرد: «اگه اونارو بهش بدم، زود قالشو میكنه.» و فردا مثل روز پیش بازم به جنگل رفت.
شبِ بعد، سفرهرو رنگین دید. دلواپس شد و پرسید: «این همه چیزو چهطور خریدی؟»
زنش گفت: پهنها رو فروختم.»
«ای فلكزده! اونجا صد سكه قایم كرده بودم!»
فردای اون روز پیرمرد بیشتر از بیش، آهكشان در جنگل میرفت كه باز به همان مرد ریشبلند برخورد. مرد گفت: «از بداقبالی تو آگاهم. شكیبا باش! این هم صد سكهی دیگر!»
پیرمرد این بار اونارو زیر یه كُپه خاكستر قایم كرد. زنش روز بعد خاكسترها رو فروخت و سفرهای ترتیب داد. وقتی پیرمرد به خونه برگشت و موضوعو فهمید، حتی یه لقمه هم نخورد و نالهكنان به رختخواب رفت.
فردای اون روز در جنگل گریه میكرد كه اون مرد برگشت: «این بار، دیگه بهت پول نمیدم. این بیست و چهار تا قورباغهرو بگیر و بفروش و با پولشون یه ماهی بخر! بزرگترین ماهیای كه میتونی بخری!»
پیرمرد قورباغههارو فروخت و یه ماهی خرید. شب متوجه شد كه میدرخشه. چنان نوری میتابوند كه همهی اطراف رو روشن كرده بود و درست مثل یه فانوس میدرخشید. شب، اونو بیرون پنجره آویزون كرد تا تو خنكا باشه. شبی تاریك و توفانی بود. ماهیگیرهایی كه وسط دریا بودند، بین امواج، راه برگشت رو پیدا نمیكردند. تو اون پنجره نور رو دیدند و به سمت نور، پارو زدند و نجات پیدا كردند و به ماهیگیر نصفی از صیدشونو دادند و با اون عهد كردند كه اگه اون ماهی رو هر شب به پنجره آویزون كنه، صید اون شبو باهاش نصف میكنن.
و همین كارو كردند و اون پیرمرد مهربون از فقر نجات پیدا كرد.