ناتاشا اغلب خواب می بینم كه توی ده مان قدم می زنم. یادت می آد، كنار رودخانه نزدیك چوب بری؟ راه رفتن توی خواب سخته. می دانی كه همه جا پر از خاك اره و شن است. پاهام فرو می رود تو خاك اره و قلقلك می شه. یادته یك بار با هم رفتیم خارج؟
اخم كرد
درباره نویسنده : ولادیمیر ولادیمیرویچ نابوكوف نویسنده رمان، داستان كوتاه، مترجم و منتقد چندزبانه روسی-آمریكایی بود.او روز 22 آوریل 1899 در سنتپترزبورگ روسیه و در خانوادهای متمول به دنیا آمد.
این رماننویس روسی آمریكایی 9 اثر نخستش را به زبان مادری خلق كرد اما پس از نگارش چند رمان به انگلیسی، تبدیل به چهرهای بینالمللی در عرصه نثر انگلیسی شد.
دوران كودكی او كه خود آن را فوقالعاده توصیف میكرد، برایش بسیار جالب بود. در خانوادهی ناباكوف به سه زبان فرانسوی، انگلیسی و روسی صحبت میشد و همین امر موجب شد تا او از كودكی با سه زبان دنیا آشنا باشد.
او در واقع خواندن و نوشتن را پیش از آنكه به زبان روسی بیاموزد، ابتدا به زبان انگلیسی فراگرفت.
خانوادهی ناباكوف با آغاز انقلاب فوریه در سال 1917، روسیه را ترك كردند و بعد از مدتی در سال 1919 به انگلیس مهاجرت كردند. او در این سال وارد دانشگاه كمبریج شد و به مطالعهی زبانهای رومی و اسلواكی پرداخت.
پس از آنكه در سال 1923 فارغالتحصیل شد، به برلین رفت و توانست بهعنوان یك شاعر و نویسنده نامی برای خود دست و پا كند. اگرچه اولین آثار ناباكوف به زبان روسی بودند، اما او شهرتاش را به واسطهی آثار انگلیسی خود بهدست آورد. ناباكوف روز دوم جولای 1977 در مونترو آمریكا درگذشت. وی تا زمان مرگش 18 رمان، 8 مجموعه داستان كوتاه، 7 كتاب شعر و 9 نمایشنامه منتشر كرده بود.
از جمله آثار او كه به زبان روسی نوشته و بعدها به انگلیسی ترجمه شدند، میتوان به «ماری» (1926)، «دفاع لوژین» (1930)، «چشم» (1930)، «افتخار» (1932)، «خنده در تاریكی» (1932)، «یاس» (1936)، «دعوت به اعدام» (1938)، «هدیه» (1938)، و «افسونگر» (1939) اشاره كرد.
داستان كوتاه « ناتاشا » اثری از این نویسنده و ترجمه ی دنا فرهنگ را در زیر بخوانید .
ناتاشا توی راه پله همسایه روبروی اتاق شان بارون ولف را دید كه نرده ها را گرفته بود و نفس نفس زنان از پله های چوبی بالا می آمد و ازلای دندان هایش آرام سوت می زد.
- با این عجله كجا می روی ناتاشا؟
- می روم داروخانه بدهم نسخه بابا را بپیچند. همین الان دكتر رفت. بابا حالش بهتره.
- راستی؟ خوش خبر باشی.
ناتاشا با عجله از پله ها پایین دوید. كلاه سرش نبود و بارانی اش خش خش می كرد. ولف از روی نرده خم شد و ناتاشا را نگاه كرد. یك لحظه چشمش به فرق سر دخترانه اش افتاد. همان طور سوت زنان تا طبقه آخر رفت. كیف خیس اش را روی تخت انداخت و سرحوصله دست هایش را شست و خشك كرد.
بعد دم در در اتاق خرنوف پیر رفت و در زد. خرنوف و دخترش توی اتاق آن طرف راهرو زندگی می كردند. ناتاشا روی كاناپه می خوابید. فنرهای درب و داغان كاناپه از روكش مخمل گل و گشاد آن بیرون زده بودند. توی اتاق شان یك میز رنگ نزده هم بود كه روی آن روزنامه هایی پر از لكه های جوهر پخش و پلا بود. خرنوف پیرمردی ریزنقش بود كه لباس خواب بلندش تا مچ پایش می رسید.. قبل از این كه سر تراشیده ولف توی درگاه اتاق ظاهر شود با عجله توی تخت خزید و ملحفه را روی خودش كشید.
- بیا. چه خوب شد آمدی. بیا تو.
پیرمرد به سختی نفس می كشید و در كمد پا تختی اش نیمه باز بود.
بارون ولف همان طور كه كنار تخت می نشست و روی زانوهایش می زد گفت: شنیدم كه دیگر تقریبا خوب خوب شده اید الكسی ایوانیچ.
خرنوف دست زرد و خیس اش را دراز كرد و سرش را تكان داد: نمی دانم شما چی شنیده اید اما من شك ندارم كه فردا می میرم.
با لب هایش صدای پف بلندی درآورد.
ولف با قاطعیت حرفش را قطع كرد: امكان ندارد.
و از جیب پشتش جعبه سیگار نقره ای بزرگی درآورد: اشكالی ندارد سیگار بكشم؟
مدتی طولانی با فندكش ور رفت و صدای چرخ دنده آن را در آورد. خرنوف چشم هایش را نازك كرد. پلك هایش مثل پره های انگشت قورباغه به آبی می زد. چانه برآمده اش پر از تاول های خاكستری بود. بدون این كه چشم هایش را كامل باز كند گفت: همین طور می شود. دوتا پسرهام را كشتند و من و ناتاشا را از وطن مان بیرون كردند. حالا هم دارم تو دیار غربت می میرم. احمقانه است كه چه طور همه چیز...
ولف با صدای بلند و واضحی شروع به حرف زدن كرد. گفت كه چه طور خرنوف خدا را شكر حالا حالا ها زنده می ماند و تا بهار اوضاع روسیه روبه راه می شود و همگی برمی گردند سر خانه و زندگی شان. و بعد ماجرایی از گذشته های خودش تعریف كرد. گفت: آن موقع ها كه توی كنگو این ور و آنور می رفتم...
همان طور كه حرف می زد هیكل گنده و یقورش آرام تكان تكان می خورد.
- هی.. این جا كجا كنگو كجا. آلكسی ایوانیچ عزیز. یك طبیعت وحشی ای داشت و جوی آبی به سیاهی بره قره كل از وسط كلبه هاش رد می شود. بعد زیر یك درخت تناور – درخت كیروكو- پرتقال هایی اندازه توپ های لاستیكی روی زمین ریخته و شب ها از توی تنه درخت صدایی درمی آید مثل صدای دریا. من داشتم با رئیس قبیله گپ می زدم. مترجم مان یك مهندس بلژیكی بود كه او هم پسر كنجكاوی بود. قسم می خورد كه سال 1895 توی مرداب های اطراف تانگانیكا یك ایچتیوسور دیده بوده. رئیس قبیله بدنش را با لاجورد رنگ كرده بود و به همه جاش حلقه آویزون كرده بود. چاق و چله بود و شكم قلنبه. بعدش این طور شد...
ولف با شور و شوق داستانش را تعریف می كرد و به سر تراشیده اش دست می كشید. مدتی بعد خرنوف بی تفاوت گفت: ناتاشا برگشت.
ولف بلافاصله سرخ شد و نگاهی به دور و برش انداخت. چند لحظه بعد از دور صدای قفل در ورودی آمد و بعد صدای قژوقژ پله ها. ناتاشا با چشم هایی درخشان وارد اتاق شد.
- حالت چطوره بابا؟
ولف از جایش بلند شد و با لحنی مصنوعی گفت: پدرت كاملا خوبه. نمی دانم چرا هنوز توی تخت مانده. داشتم براش ماجرای یك جادوگر افریقایی را می گفتم.
ناتاشا به پدرش نگاه كرد و بسته دواها را باز كرد.
آرام گفت: باران می آید هوای وحشتناكیه.
بلافاصله همگی از پنجره به بیرون نگاه كردند، همان طور كه معمولا وقتی كسی از هوا حرف می زند همه ناخودآگاه نگاهی به بیرون می اندازند. رگ آبی گردن خرنوف منقبض شد. بعد دوباره سرش را روی بالش پرت كرد. ناتاشا با قیافه ای جدی قطره های دوا را می شمرد و حواسش به ساعت بود. قطره های باران روی موهای نرم و صافش می درخشیدند و زیر چشم هایش حلقه سیاه ای افتاده بود كه صورتش را دوست داشتنی تر می كرد.
ولف به اتاقش برگشت و مدتی طولانی با لبخندی مضطرب و خوش حال قدم زد. گاهی خودش را روی مبل و گاه روی تخت پرت می كرد. بعد ناگهان پنجره را باز كرد و توی تاریكی به حیاط و باران تند خیره شد. بلاخره یك شانه اش را با حالتی متشنج بالا انداخت و كلاه سبزش را سرش گذاشت و بیرون رفت.
خرنوف پیر كه قوز كرده روی كاناپه نشسته بود و منتظر بود كه ناتاشا تختش را برای خواب شب آماده كند آرام و بی تفاوت گفت: ولف رفت بیرون شام بخورد.
بعد آهی كشید و پتو را محكم تر دور خودش پیچید.
ناتاشا گفت: تخت حاضره. بیا دراز بكش بابا.
دورتادورشان شب شهر را فرا گرفته بود. خیابان ها تاریك بودند و چترها مثل گنبدهای خیس توی نور چراغ ها می درخشیدند. نور ویترین مغازه ها روی آسفالت خیس خیابان منعكس می شد. باران یك سر می بارید و شب تاریك تر می شد. فاحشه های لاغرو قد بلند آهسته توی تقاطع های شلوغ بالا و پایین می رفتند و نور چراغ توی چشم هاشان برق می زد. آن دورها یك تابلو تبلیغاتی روشن و خاموش می شد و مثل چرخ درخشانی می چرخید.
تا آخر شب تب خرنوف زیاد شد. جیوه دما سنج از نردبان قرمز توی آن بالا می رفت و تب تند خرنوف را نشان می داد. دائم زیر لب غروغر می كرد و هذیان می گفت و لبش را گاز می گرفت و سرش را آرام تكان می داد. بالاخره خوابش برد. ناتاشا جلو نور كم رنگ شمع لباسش را در آورد و تصویر مبهم خودش را توی شیشه تیره پنجره نگاه كرد. گردنش باریك و تنش لاغربود و گیس سیاه اش روی ترقوه اش افتاده بود. همان طور آرام و سست ایستاده بود. ناگهان به نظرش رسید كه اتاق و همه چیزهای توی آن تكان می خورند. كاناپه، میز پر از ته سیگار، تخت كه پیرمرد خیس از عرق با دهن باز و بینی نوك تیزش ناراحت روی آن خوابیده بود، همه مثل كشتی توی شب این ور و آن ور می رفتند. ناتاشا آهی كشید و دستش را روی شانه لخت گرمش گذاشت و تلوتلوخوران خودش را روی كاناپه انداخت. بعد با لبخند ملایمی خم شد و جوراب های وصله خورده اش را پایین كشید. یك بار دیگر احساس كرد اتاق بالاوپایین می رود و گرمای نفس كسی به پشت گردنش می خورد. چشم های سیاه باریكش را كه سفیدی اش آبی می زد كاملا باز كرد. حشره ای پاییزی اندازه نخود سیاه دور چراغ چرخید و به دیوار خورد. ناتاشا زیر پتو خزید. گرمای دست و پاهای خودش را احساس می كرد، انگار یك نفر دیگر كنارش خوابیده باشد. حال نداشت بلند شود و شمع را توی آب خاموش كند. ناخودآگاه زانوهایش را به هم فشارداد و چشم هایش را بست. خونوف خرناس بلندی كشید و توی خواب یك بازویش را بلند كرد. بازویش خود به خود مثل بازوی مرده پایین افتاد. ناتاشا نیم خیز شد و به طرف شمع فوت كرد. دایره هایی رنگی جلو چشمش می چرخیدند.
سرش را توی بالش فرو كرد و خندید: چه احساس خوبی دارم.
پاهایش را توی شكمش جمع كرده بود و به نظرش خیلی خیلی كوچك شده بود. خیالاتش مثل جرقه های آتش آرام پخش می شدند و ناپدید می شدند. تازه خوابش برده بود كه فریاد بلند دیوانه واری توی اتاق پیچید.
- بابا چی شده؟
كورمال كورمال به طرف میز رفت و شمع را روشن كرد.
خرنوف روی تخت نشسته بود و و نفس نفس می زد و با انگشت هایش یقه بلوزش را محكم می كشید. چند دقیقه قبل از خواب پریده بود و از ترس فلج شده بود. به نظرش رسیده بود كه شماره های شب رنگ ساعت روی صندلی دایره سر لوله تفنگی است كه به طرفش نشانه گرفته اند. جرات نمی كرد جم بخورد و بی حركت منتظر صدای شلیك مانده بود. تا این كه از ترس بی خود شد و جیغ كشید. حالا داشت به دخترش نگاه می كرد و تندتند پلك می زد و لبخند می زد.
- بابا آرام باش چیزی نیست.
ناتاشا پا برهنه با عجله به طرف پدرش دوید و بالش او را صاف كرد و دستی به پیشانی اش كه از عرق سرد و چسبناك شده بود كشید. خرنوف آه بلندی كشید. هنوز از ترس می لرزید. به طرف دیوار چرخید و آرام گفت: همه شون. و من هم ...كابوسه... نه تو نباید...
بالاخره به خواب عمیقی فرو رفت. ناتاشا دوباره دراز كشید. كاناپه انگار از قبل ناراحت تر بود و فنرهایش توی پك و پهلو و شانه هایش فرو می رفتند. یادش نمی آمد كه چه خوابی دیده بود اما هنوز گرمای آن را احساس می كرد. بالاخره آن قدر این پهلوآن پهلو شد تا دوباره خوابش برد و دنباله همان رویای شیرین قبلی را دید.
بعد دم صبح دوباره بیدار شد. پدرش صدایش می زد.
- ناتاشا حالم بده. یه كم آب بهم بده.
ناتاشا تلو تلو خوران به طرف دستشویی رفت و صدای آب توی لگن لعابی بلند شد. نور دم صبح خوابش را سبك كرده بود. خرنوف باسروصدا چند جرعه بزرگ آب خورد و گفت: خیلی وحشتناكه اگر دیگر هیچ وقت برنگردم.
- بگیر بخواب بابا. سعی كن یك كم دیگه بخوابی.
ناتاشا پیراهن كلفتش را تنش كرد و پایین تخت پدرش نشست. خرنوف چندبار دیگر تكرار كرد: وحشتناكه.
بعد لبخند ترسناكی زد:
- ناتاشا اغلب خواب می بینم كه توی ده مان قدم می زنم. یادت می آد، كنار رودخانه نزدیك چوب بری؟ راه رفتن توی خواب سخته. می دانی كه همه جا پر از خاك اره و شن است. پاهام فرو می رود تو خاك اره و قلقلك می شه. یادته یك بار با هم رفتیم خارج؟
اخم كرد، سعی می كرد رشته كلام از دستش در نرود.
ناتاشا با تمام جزییات یادش آمد كه پدرش آن روزها چه شكلی بود، ریش كوتاه روشن و دستكش جیر خاكستری و كلاه سفری چهارخانه او را به یاد آورد و ناگهان احساس كرد كه زیر گریه خواهد زد. خرنوف با لحن سردی گفت: آره این جوریه.
و به تاریكی خیره شد.
- یك كم دیگه بخواب. آره بابا من همه چیز یادمه.
خرنوف با حالت عجیبی جرعه دیگری از آب سركشید و صورتش را مالید و به بالشش تكیه داد. از توی حیاط صدای فریاد لرزان وشادی آمد.
روز بعد حدود ساعت یازده صبح ولف در اتاق خرنوف را زد. ظرف ها توی قفسه جرنگ و جرنگ كردند و خنده ناتاشا اتاق را پر كرد. بلافاصله ناتاشا از اتاق بیرون دوید و آرام در را پشت سرش بست.
- خیلی خوشحالم. بابا حالش امروز خیلی بهتره.
بلوز سفید و دامن كرمی تنش بود كه روی پهلوهایش دكمه می خورد. چشم های باریكش از خوش حالی می درخشید. با عجله ادامه داد:
- دیشب حالش خیلی بد بود، چشم روی هم نگذاشت. حالا تبش كاملا قطع شده. بدنش خنك شده. حتا تصمیم گرفت از تخت بلند بشود. همین الان حمامش كردند.
ولف با لحن مشكوكی گفت: امروز آفتابیه. من نرفتم سركار.
توی راهرو نیمه تاریك ایستاده بودند و به دیوار تكیه داده بودند و نمی دانستند كه دیگر درباره چه حرف بزنند.
ولف ناگهان با جسارت جلو آمد و دست هایش را توی جیب های بزرگ شلوار چروك خورده اش فرو كرد و گفت: می دانی چیه ناتاشا؟ بیا با هم امروز برویم بیرون از شهر گردش. تا ساعت شش برمی گردیم. هان چی می گویی؟
ناتاشا ایستاده بود و یك شانه اش را به دیوار تكیه داده بود. كمی خودش را عقب كشید: چه طوری بابا را تنها بگذارم؟ حتا اگر ...
ولف ناگهان با خوشحالی گفت: ناتاشا عزیزم. لطفا بی خیال باش. بابات امروز حالش خوبه. مگر نه؟ اگر یك وقت هم چیزی لازم داشته باشد خانم صاحبخانه همین دوروبر هاست.
ناتاشا آرام گفت: راست می گویی. من می روم بهش بگم.
دامنش چرخی خورد و داخل اتاق رفت.
خرنوف كامل لباس پوشیده بود و فقط یقه بلوزش را نبسته بود. بی حال كورمال كورمال روی میز دنبال چیزی می گشت.
- ناتاشا، دیروز یادت رفت روزنامه بخری.
ناتاشا مشغول دم كردن چایی روی اجاق الكلی شد.
- بابا می خواهم امروز برم گردش. ولف دعوتم كرد.
سفیدی چشم خرنوف كه به آبی می زد پر از اشك شد و گفت: باشه عزیزم حتما برو. باور كن حالم امروز خیلی بهتره. اگر فقط این قدر ضعیف نشده بودم...
وقتی كه ناتاشا رفت هنوز داشت كورمال كورمال دنبال چیزی می گشت. هن و هن كنان سعی كرد كاناپه را جابه جا كند. بعد زیرش را نگاه كرد. دمر روی زمین دراز كشید و همان طور ماند. سرش گیج می رفت و حالت تهوع داشت. با تلاش زیاد یواش از جایش بلند شد و تقلا كنان روی تختش رفت و دراز كشید. باز احساس كرد كه از روی پلی رد می شود و صدای اره كردن تنه های زرد درخت ها را می شنود و پاهایش توی اعماق خاك اره فرو می روند و باد خنكی از روی رودخانه می وزد و سرتاپایش را خنك می كند.
- بله، توی تمام مسافرت هام، هی ناتاشا! بعضی وقت ها احساس خدایی می كردم. توی سیلان قصر سایه ها را دیدم و توی ماداگاسكار یك پرنده زمردی زدم. بومی هاشون گردن بندهای استخوانی می اندازند و شب ها مثل شغال با صدای قوهای كنار دریا آواز می خوانند . توی چادر نزدیكی های تاماتو زندگی می كردم. زمین قرمز و دریا سرمه ای بود. نمی توانم آن دریا را برات وصف كنم.
ولف ساكت شد و آرام میوه كاجی را بالا و پایین می انداخت. بعد كف دست ورم كرده اش را روی صورتش كشید و خندان گفت: حالا نگاه كن! یك قران پول توی جیبم نیست و توی ترسناك ترین شهر اروپا گیر كرده ام. صبح تا عصرتوی اداره مگس می پرانم و شب توی رستوارن راننده كامیون ها نان و سوسیس سق می زنم. اما آن وقت ها...
ناتاشا روی شكم دراز كشیده بود و بازوهایش را باز كرده بود و به آبی فیروزه ای آسمان و نوك براق و روشن كاج های سر به فلك كشیده نگاه می كرد. به آسمان خیره شده بود و دایره هایی روشن جلو چشمش می درخشیدند و ناپدید می شدند. هرازگاهی پولكی نورانی از نوك یك كاج به نوك كاج دیگر می پرید. كنارش بارون ولف با لباس گشاد خاكستری اش نشسته بود وپاهایش را جمع كرده بود و میوه كاجش را بالا و پایین می انداخت.
ناتاشا آه كشید. به نوك كاج ها خیره شد و گفت: اگر قرون وسطا بود حتما من را توی تنور می سوزاندند یا این كه قدیسه می شدم. بعضی وقت ها خیالات عجیبی به سرم می زند. از شدت سرخوشی بی وزن می شوم و احساس می كنم توی هوا معلق هستم. بعد ناگهان همه چیز را می فهمم، مرگ، زندگی، همه چیز را. یك بار وقتی حدود ده سالم بود نشسته بودم توی اتاق غذا خوری نقاشی می كردم. بعد خسته شدم و توی فكر رفتم. ناگهان، خیلی سریع، زنی پابرهنه آمد تو. لباس آبی رنگ و رو رفته ای تنش بود. شكمش بزرگ بود و صورتش كوچك و لاغر و زرد و چشم های خیلی مهربان و اسرار آمیز داشت. بدون این كه به من نگاه كند با عجله رد شد و رفت اتاق كناری. من نترسیده بودم و نمی دانم چرا فكر كردم آمده كف اتاق ها را بشورد. دیگر هرگز ندیدمش. اما می دانی كی بود؟ مریم باكره.
ولف لبخند زد: چرا این فكر را می كنی ناتاشا؟
- می دانم. پنج سال بعد خوابش را دیدم. یك بچه توی بغلش بود و بچه فرشته ها پاهایش را گرفته بوند، درست مثل نقاشی رافائل، فقط همه شون زنده بودند. به جز این بعضی وقت ها یك چیزهای دیگری هم می بینم. توی مسكو وقتی بابا را بردند و من تنها توی خانه مانده بودم می دانی چی شد؟ روی میز یك زنگوله كوچك برنزی بود، از همان ها كه توی تبرول می اندازند گردن گاو. ناگهان زنگوله توی هوا بلند شد و جرنگ جرنگ صدا داد و بعد افتاد زمین. چه صدای پاك و شفافی داشت.
ولف نگاه عجیبی به او انداخت. كاج را محكم پرت كرد و با لحن سرد و مبهمی گفت: ناتاشا باید چیزی بهت بگم. می دانی، من هیچ وقت نه آفریقا رفتم و نه هند. همه اش دروغ بود. تقریبا سی سالم شده اما به جز سه تا شهر روسیه و چندتا ده و این كشور متروك جایی را ندیده ام. معذرت می خواهم.
لبخند غمگینی زد. ناگهان دلش برای همه تخیلاتی كه از كودكی تا آن موقع دلش را با آن ها خوش كرده بود سوخت.
هوای پاییزی خشك و گرمی بود. نوك طلایی كاج ها تاب می خوردند و تنه هاشان صدای غژوغژ خفیفی می داد.
- مورچه.
ناتاشا بلند شد و دامنش را تكاند و دستی به دامنش كشید: روی مورچه نشسته ایم.
ولف پرسید: خیلی ازم بدت می آد؟
ناتاشا خندید: شوخی می كنی؟ تازه حالا با هم مساوی شدیم. من هم هرچی درباره تخیلاتم و مریم باكره و آن زنگوله گفتم خیال پردازی بود. یك روز همه اش به سرم زد و بعد از آن كم كم احساس كردم كه واقعا این اتفاق ها افتاده.
ولف ناراحت گفت: آره درست همین طوره.
ناتاشا كه سعی می كرد طعنه نزند گفت: پس باز هم برام از مسافرت هات بگو.
ولف با حركتی از روی عادت قوطی سیگار بزرگش را درآورد.
- در خدمتم. یك بار وقتی داشتیم با قایق بادبادنی از برونی می رفتیم سوماترا...
كناره دریاچه شیب ملایمی داشت. عكس تخته های چوبی اسكله مثل مارپیچی خاكستری توی آب افتاده بود. آن طرف دریاچه جنگل سیاه كاج ادامه داشت. اما این جا و آن جا تنه های سفید و برگ های زرد مات درخت های سپیدار به چشم می خوردند. تصویر نورانی ابرها توی آب فیروزه ای شنا می كرد، ناتاشا ناگهان یاد مناظر لویتن افتاد. احساس كرد توی روسیه هستند، فقط توی روسیه از شدت زیبایی و خوشبختی بغض گلوی آدم را می فشارد. خوش حال بود كه ولف ماجراهایی غیرواقعی اما تا این حد شگفت تعریف می كند. ولف سنگ های كوچكی روی آب طوری پرت می كرد كه قبل از آن كه فرو روند لحظه ای روی آب سر می خورند و جلو می رفتند. وسط هفته بود و هیچ كس آن دوربرها نبود، فقط گاهی صدای فریاد كوتاهی از تعجب یا خنده ایی از دور به گوش می رسید. روی دریاچه قایقی با بادبان سفیدی شناور بود. مدتی طولانی كنار ساحل قدم زدند. از شیب كناره دریاچه بالا رفتند و توی مسیری كه بوی نمناك بوته های تمشك سیاه می داد راه رفتند. كمی بعد به كافه متروكی رسیدند كه نه مشتری داشت و نه خدمتكار. انگار ناگهان جایی آتش گرفته باشد و همه با لیوان ها و بشقاب هاشان فرار كرده باشند. ولف و ناتاشا تو رفتند و دوتادور كافه گشتند و پشتت میزی نشستند و وانمود كردند كه می خورند و می نوشند و گروه موسیقی برایشان می نوازد. و همانطور كه داشتند می خندیدند ناتاشا احساس كرد كه از دور واقعا صدای موسیقی غریبی می شنود. با حالتی اسرار آمیز بلند شد و به طرف ساحل دوید. بارون ولف ناشیانه دنبالش دوید و گفت: صبر كن ناتاشا هنوز پول نداده ایم.
بعد ساحلی به رنگ سیب سبز پیدا كردند كه پر از جگن بود و نور خورشید روی آب مثل طلای مذاب برق می زد. ناتاشا كه چشم هایش را نازك كرده بود و سوراخ بینی اش باز و بسته می شد، چندین بار تكرار كرد: وای خدا چقدر زیبا!
ولف انگار كمی دلخور بود. با وجود آن كه روز آفتابی و زیبایی بود سایه غمگینی روی دریاچه افتاده بود.
ناتاشا اخم كرد و گفت: نمی دانم چرا احساس می كنم كه حال بابا بدتر شده. نباید تنهاش می گذاشتم.
ولف یاد پاهای لاغر و تاول زده پیرمرد افتاد كه داشت توی تختش برمی گشت. فكر كرد: اگر واقعا امروز بمیرد چی؟
- این حرف را نزن ناتاشا الان حالش خوبه.
ناتاشا بلافاصله موافقت كرد: من هم همین فكررا می كنم.
ولف كتش را درآورد. بدن چاقش توی بلوز راه راه كمی بوی عرق می داد. ناتاشا راست جلویش را نگاه می كرد و راه می رفت و از این كه گرمای بدن ولف را كنارش احساس می كرد خوش حال بود.
ولف همان طور كه چوب كوچكی را توی هوا تكان می داد و صدایی شبیه سوت از آن در می آورد گفت: من خیال بافی می كنم. ناتاشا نمی دانی چقدر با خیالات خودم خوشم. واقعا به نظرت وقتی از رویاهام طوری حرف می زنم كه انگار واقعی هستند دروغ می گم؟ دوستی داشتم كه سه سال توی بمبی خدمت كرده بود. بمبی! وای خدا! بعضی اسم ها چه آهنگی دارند. گفتن اسمش هم هیجان آوره. پر از نور خورشید و طبله. ناتاشا فكرش را بكن. این دوست من اصلا یك تعریف درست و حسابی از بمبی نمی كرد. به جزدردسرهای كارش و گرما و تب و زن یك كلنل انگلیسی چیز دیگه ای یادش نمانده بود! كدام ما واقعا رفته ایم هند؟ معلومه كه من رفته ام. بمبی، سنگاپور. مثلا من قشنگ یادمه كه...
ناتاشا داشت درست روی لبه آب راه می رفت و موج های كوچك دریاچه به پایش می خورد. از پشت جنگل قطاری رد شد و سوت طولانی آهنگینی زد. روز كمی طلایی تر و كمی ملایم تر شده بود و جنگل آن طرف دریاچه حالا آبی به نظر می رسید.
نزدیك ایستگاه قطار ولف یك پاكت كاغذی پر از آلو خرید، ولی آلوها ترش از آب درآمدند. توی واگن چوبی خالی قطار نشسته بودند و ولف آلوها را یكی یكی از پنجره بیرون می انداخت و دایم می گفت كه حیف شد توی كافه از زیر لیوانی های گرد مقوایی كه زیر لیوان آب جو گذاشته بودند كش نرفته است.
- نمی دانی وقتی بندازیشون هوا چه قشنگ اوج می گیرند ناتاشا. خیلی جالبه.
ناتاشا خسته بود. چشم هایش را محكم می بست و احساس می كرد كه توی شب فرو رفته است. كم كم چشمش را باز می كرد و شب ناپدید می شد و سرش گیج می رفت.
- وقتی دارم برای بابام ماجراهای امروز را تعریف می كنم لطفا حرفم را درست نكن. شاید یك كم به ماجراها رنگ و لعاب بدهم و چیزهای جالبی از خودم دربیارم. خودش می فهمد.
وقتی كه به شهر رسیدند تصیبم گرفتند تا خانه پیاده بروند. بارون ولف كم حرف شده بود و زیر چشمی به ماشین های پر سرو صدا نگاه می كرد. اما ناتاشا انگار داشت روی دریا راه می رفت. به نظرش می رسید كه از شدت خستگی بال درآورده و بی وزن شده است. ولف به اندازه هوای گرفته بعد از ظهر افسرده به نظر می آمد. یك چهاراه مانده به خانه شان ولف ناگهان ایستاد و ناتاشا از او جلو زد. بعد او هم ایستاد. اطرافش را نگاه كرد. ولف شانه اش را بالا انداخت و دستش را در اعماق جیب شلوار گشادش فرو كرد. سر تراشیده اش را مثل یك گاو نر خم كرد و همان طور كه به پیاده رو نگاه می كرد به ناتاشا گفت كه عاشقش است. بعد با سرعت برگشت و دور شد و توی یك سیگارفروشی رفت.
ناتاشا گیج و سردرگم همان جا ایستاده بود. بعد آهسته به طرف خانه راه افتاد. فكر كرد: این را هم باید به بابا بگم.
مه همه جا را فرا گرفته بود و نور چراغ های خیابان مثل سنگ های قیمتی توی مه می درخشیدند. احساس می كرد كه دارد ضعف می كند. اطرافش ساكت بود. وقتی كه به در خانه رسید پدرش را دید. كت سیاه اش را پوشیده بود و یقه باز بلوزش را با یك دست گرفته بود و با دست دیگر كلید های در را تاب می داد. با عجله از در بیرون آمد. كمی قوز كرده بود و توی مه به طرف دكه روزنامه فروشی می رفت.
ناتاشا صدایش زد و دنبالش رفت: بابا.
خرنوف كنار پیاده رو ایستاد و سرش را خم كرد و با لبخند آشنا و مشتاقش به ناتاشا نگاه كرد.
ناتاشا گفت: بابا چان عزیز دلم! نباید بروی بیرون.
پدر سرش را دربرگرداند و با صدای خیلی ملایمی گفت: ناتاشا جان، خبر خیلی خوبی توی روزنامه امروز چاپ كرده اند. اما من یادم رفته پول بردارم. می توانی بدویی بروی بالا و پول بیاری؟ همین جا منتظرت می مانم.
ناتاشا در را فشار داد و از كنار پدرش ر رد شد. خوش حال بود كه پدرش این قدر حالش خوب شده است. با سرعت از پله ها بالا رفت انگار توی رویا باشد. تند از راهرو رد شد.
- این طور كه منتظر من واستاده ممكنه سرما بخورد.
معلوم نبود چرا چراغ راهرو روشن بود. ناتاشا به طرف در اتاقشان رفت و صدای حرف زدن چند نفر را از پشت در شنید. در را به سرعت باز كرد. چراغ روی میز حسابی دود می كرد. خانم صاحبخانه، خدمتكار و یك نفر كه ناتاشا نمی شناخت جلو تخت ایستاده بودند. وقتی ناتاشا وارد شد همه به طرفش برگشتند و صاحبخانه با تعجب فریادی زد و طرف او آمد.
تازه آن موقع ناتاشا پدرش را دید كه روی تخت دراز كشیده بود. شباهتی به مردی كه چند لحظه پیش دیده بود نداشت، جسد پیرمرد ریزنقشی بود با بینی ای شبیه موم.