پدرو پارامو بهترین رمان مكزیكی سدهی بیستم است . وقایع داستان در دوزخی اساطیری و زمینی میگذرد، با مردگانی كه به سبب خطاهای گذشتهشان پیوسته در تلاطمند. پدرو پارامو كه با رئالیسم جادویی قرابتهای انكارناپذیری دارد،
درباره ی نویسنده : خوان رولفو نویسنده و عكاس مكزیكی است . وی از مهمترین نویسندگان آمریكای لاتین بهشمار میرود. او تنها دو كتاب منتشر كرد: پدرو پارامو (رمان) و دشت سوزان (مجموعه داستانهای كوتاه)
داستانهای رولفو در روستاهای مكزیك میگذرد و شرح رویدادهایی است از دوران پس از انقلاب مكزیك. دنیای رولفو دنیای تراژیك نفرت، خشونت و درماندگی است.
كتاب پدرو پارامو اثر ی از این نویسنده است كه در سال 1983 توانست جایزه ادبی «شاهزاده آستوریاس» را به دست آورد. این جایزه یكی از معتبرترین جوایز در عرصه ادبیات اسپانیاییزبان است. گارسیا ماكز، بارگاس یوسا و كارلوس فوئنتس از جمله نویسندگانی هستند كه موفق به دریافت این جایزه شدهاند.
پشت جلد رمان پدرو پارامو آمده است:
پدرو پارامو بهترین رمان مكزیكی سدهی بیستم است و برخی نیز آن را از بهترین رمانهای قرن بیستم میدانند. وقایع داستان در دوزخی اساطیری و زمینی میگذرد، با مردگانی كه به سبب خطاهای گذشتهشان پیوسته در تلاطمند. پدرو پارامو كه با رئالیسم جادویی قرابتهای انكارناپذیری دارد، كلاف درهمبافتهای است از تنهایی، جبرگرایی و اسطوره.
خلاصه كتاب پدرو پارامو
خوآن پرثیادو پس از سالها دوری، به دنبال پدرس به روستای كومالا آمده است. كومالا، روستایی كه بیشباهت به شهر ارواح نیست. مرزبین مردگان و زندگان متمایز نیست و چیزی بهجز سكوت مرگ احساس نمیشود. روستایی كه پر از صدا و بازتاب صداهاست. صداهایی كه در كنار یكدیگر تصویر نهایی را میسازند. همراه خوآن پرثیادو صدای ارواح را میشنویم و تكههای پازل مانند صاحبان صدا را كنار هم قرارداده و تصویری از روستای كومالا و تباهی آن در ذهن ترسیم میكنیم.
خوآن پرثیادو آمده است تا به پیمانی كه با مادرش در بستر مرگ بسته است وفا كند و پدرش را پیدا كند. آمده است تا خاطرههای مادرش را گرد آورد و شاید به احتمالی، برای درون كاوی گذشته خودش این سفر را آغاز كرده است. این شروع ماجراست. او در این روستای كومالا با شخصیتها و رفتارهای نسبتا مالیخولیاگونهای روبرو میشود.
مردمانی كه در رمان پدرو پارامو زندگی میكنند، همگی در جهنم سوزان كومالا گرفتار شده و در آرزوی بهشتی هستند كه پس از مرگ با آن روبرو میشوند. عدهای از آنها كه هنوز زندهاند و نمردهاند، كاری ندارند جز این كه به انتظار مرگی بنشینند كه آنها را به بهشت میرساند. البته بین مردمی كه در داستان حضور دارند و البته آینه مردم مكزیك و كشورهای آمریكای لاتین هستند، اعتقاد به گناه و جزا بسیار قوی است و موجب ثبت جملات و دیالوگهای زیبایی شده است. بسیاری از حاضران در رمان كه بین زندهها به رفت و آمد مشغول اند، مردههای دهكده هستند كه در گورشان خوابیدهاند. عدهای از آنها چون گناهكار مرده و رستگار نشدهاند، در عذاباند.
داستان كتاب را میتوان از همان جملات ابتدایی كتاب نیز فهمید. جملات ابتدایی كتاب چنین است:
آمدم به كومالا، چون بهم گفته بودند پدرم آنجا زندگی میكند و اسمش هم پدرو پارامو است. این را از مادرم شنیدم. من هم بهش قول دادم بعد از اینكه مُرد، بروم سراغ یارو. به نشانهی اینكه سر قولم میمانم دستهایش را فشردم؛ او در آستانهی مرگ بود و من هم ناچار هر قولی بهش میدادم. باز سفارش كرد: «مبادا پشت گوش بندازی! دربارهاش همهجور حرفی میزنن. اما حتم دارم از دیدنت خوشحال میشه.» چارهای نداشتم جز اینكه بگویم همان كاری را كه خواسته میكنم. آنقدر این حرف را تكرار كردم كه حتی وقتی دستهایم را بهزور از پنجهی قفلشدهاش رهاندم هم هنوز ورد زبانم بود.
جملاتی از متن پدرو پارامو را در زیر میخوانید :
آن آبادی را از روی خاطرههای مادرم مجسم كرده بودم، از روی دلتنگیاش لابهلای آن آههای پُرحسرت. تا زنده بود برای كومالا آه میكشید، در حسرت بازگشت به آنجا. اما هرگز نتوانست به آنجا برگردد. حالا من بهجایش میآیم. چشمهایی را با خود میآورم كه او با آنها به كومالا نگریسته بود. چشمهایش را بهمن امانت داد تا بهجای او تماشا كنم.
كمی پیش از آن كه آخرین سایهی شبانه ناپدید شود، پدرو پارامو كنار در اصلی مدیا لونا بر صندلی كهنهای نشسته بود. تنها بود، شاید از سه ساعت قبل. خواب به چشمش نمیآمد.
به گفت و گوی درونیاش ادامه داد : «خیلی وقته كه رفتی سوسانا. اون موقع نور عین همین حالا بود، البته نه این قدر سرخ فام. اما همین نور بیفروغ و دلگیر بود، پیچیده لای لفاف سفید مه كه همه جا رو پوشونده بود، درست مثل همین الان. همین لحظه بود. من همین جا نشسته بودم، كنار در. داشتم طلوع صبح رو تماشا میكردم و وقتی میرفتی، با نگاه مسیر آسمون رو دنبال میكردم، از نقطهای كه روشنایی میگرفت و باز میشد. تو از همان جا دور میشدی و قاطی سایههای زمین، بیرنگ و بیرنگتر به چشم میاومدی.
آخرین دفعهای بود كه دیدمت. موقعی كه رد میشدی، بدنت شاخههای درخت عر عر كنار كوره را رو لمس كرد. با نسیمی كه از وجودت میوزید، آخرین برگهاش رو هم با خودت بردی. بعدش ناپدید شدی. بهت گفتم : «برگرد، سوسانا!»
پدرو پارامو باز لبهایش را جنباند و كلماتی را نجوا كرد. آنگاه دهانش را بست و چشمهایش را نیمه باز كرد. روشنایی بیفروغ صبح در چشمهایش منعكس شد.
چه تنومند بود آن مرد! چه بلندبالا! صدایش خشن بود و خشك، خشك مثل خشكترین زمین دنیا. سیمایش محو بود. یا بعدا محو شد؟ انگار باران بین او و زن فاصله انداخته باشد. چه گفته بود؟ فلورنثیو؟ از كدام فلورنثیو حرف میزد؟ فلورنثیوی خودم؟ اه! چرا زار نزدم؟ چرا اشك را از خودم دریغ كردم و اندوهم را با ان بیرون نریختم؟ پروردگارا، تو وجود نداری! او را به تو سپردم كه حفظش كنی. تنها همین را از تو خواستم و بس. اما تو فقط حواست به روان آدمها بود. چیزی كه من از او میخواهم جسمش است، داغ از عشق و سوزان از تمنا. دلم میخواهد با زور بازویش پیكر سبكم را نگه دارد و رها كند. حالا چه كنم با لبان دردآلودم؟
بعد از اینكه پدر رنتریا آب پاكی رو ریخت روی دستم و بهم گفت محاله به ملكوت راهم بدن، دیگه بهش اعتنایی نكردم. پدر گفت از دور هم چشمم به ملكوت نمیافته… به خاطر گناههام بود؛ ولی اون نباید همچه حرفی بهم میزد. همینجوریش هم تحمل زندگی كم عذاب نداره. تنها چیزی كه به آدم توان تكون خوردن میده امید به اینهكه وقتی مُرد، میره یك جای بهتر. اما وقتی یك در رو روت میبندن و تنها دری كه باز میمونه هم درِ جهنمه، دیگه به چی میتونی دلت رو خوش كنی؟ آدم با خودش میگه كاش اصلاً به دنیا نمیاومدم… خوآن پرثیادو، واسه من ملكوت همینجاست كه الان هستم.