« چشمهای آبی »

« چشمهای آبی »

. پیش از آنكه بتوانم از خود دفاع كنم نوك كاردی را بر پشت احساس كردم و صدایی نرم شنیدم كه می گفت :
_ تكان نخورید آقا وگرنه می میرید .
بی آنكه سر بگردانم پرسیدم :
_ چه می خواهی ؟
صدای نرم و گویی معذب جواب داد :
_ چشمهایتان را .

8 سال پیش
سفرِ ادواری

سفرِ ادواری

دوباره همان وقت سال شده بود. وقتی در جلویی كلبه را باز كردم ، خشكم زد . تمام خرت و پرت هایی كه داشتیم را به طور مرتب در كارتن های مقوایی چیده بودند . یكدفعه فشار ساعتها ، روزها ، هفته ها و ماهها كار را شدیدتر حس كردم.روی جعبه ای نشستم ... .

8 سال پیش