در وصف محمود دولت آبادی و آثار او

در وصف محمود دولت آبادی و آثار او

10 مرداغد زادروز محمود دولت آبادی

3 سال پیش
« قصه ها ی خواندنی »

« قصه ها ی خواندنی »

مردی كه روپوش سفید به تن داشت، ارقامی‌را روی كاغذ نوشت و حروف بسیار ظریفی به آن‌ها اضافه كرد. بعد روپوشش را درآورد و یك ساعت تمام به مرتب كردن گُل‌های كنار پنجره پرداخت. هنگامی‌كه متوجّه شد یكی از آن‌ها پژمرده است، غمگین شد و زد زیر گریه.

7 سال پیش
« صداها در فضا و در شب »

« صداها در فضا و در شب »

كیسه‌های اشك در زیر چشم‌هایش آهسته تكان خوردند. چهره جوان كه در آن سر تراموا نشسته بود زرد بود و چنان كه گویی در خواب باشد چشم‌هایش بسته بود. مرد سالخورده كه كیسه‌های اشك داشت زمزمه كرد: «صدای مرده‌هاست. بیشتر صدای مرده‌هاست.

7 سال پیش
« قصه های خواندنی »

« قصه های خواندنی »

مردی كه روپوش سفید به تن داشت، ارقامی‌را روی كاغذ نوشت و حروف بسیار ظریفی به آن‌ها اضافه كرد. بعد روپوشش را درآورد و یك ساعت تمام به مرتب كردن گُل‌های كنار پنجره پرداخت. هنگامی‌كه متوجّه شد یكی از آن‌ها پژمرده است، غمگین شد و زد زیر گریه.

7 سال پیش
« شمعدانی های غمگین»

« شمعدانی های غمگین»

زن گفت: «من به تناسب خیلی اهمیت می‌دهم. آن دو شمعدانی كنار پنجره را ببینید! یكی سمت چپ و دیگری سمت راست است. متناسب نیستند. باور كنید باطن من خیلی با ظاهرم فرق می‌كند. خیلی.»...

7 سال پیش
« سه قدیس تیره »

« سه قدیس تیره »

سه نفر بودند. سه یونیفرم كهنه به تن داشتند. یكیشان یك كارتن مقوایی داشت و یكیشان یك كیف. و سومی دست نداشت. گفت : «یخ زده‌ا‌ن.» و دست‌های بریده را بالا گرفت. آن وقت جیب پالتو‌اش را رو به مرد گرفت.

7 سال پیش
« نان »

« نان »

زن پس از چند دقیقه احساس كرد كه مرد دارد آهسته و با احتیاط چیزی را می‌جَوَد. زن برای این‌كه مرد متوجه بیدار بودنش نشود، مخصوصاً آرام و یكسان نفس كشید. اما مرد آن‌قدر آرام می‌جَوید كه زن خوابش بُرد....

7 سال پیش
« شب ها موش های صحرایی می خوابند »

« شب ها موش های صحرایی می خوابند »

او چشم‌هایش را بسته بود. یك باره تاریك‌تر شد. حس كرد كه كسی آمده و حالا جلوی او ایستاده است، تیره و بی‌صدا. و فكركرد: «حالا توی چنگشون هستم!» ولی وقتی كمی لای چشم‌ها را باز كرد، تنها دو پا را در شلواری ژنده دید.

8 سال پیش
 «ساعت آشپزخانه»

«ساعت آشپزخانه»

او به دیگران نگاه كرد. اما آن‌ها چشم‏هایشان را از او برگردانده بودند. بعد با سر به ساعتش اشاره كرد: طبیعی است كه در این موقع گرسنه بودم و همیشه به آشپزخانه می‏رفتم. تقریباً همیشه ساعت دو و نیم بود. و بعد، بعد مادرم می‏آمد. ...

8 سال پیش