« كارآگاه دهكده » مجموعه داستان «كارآگاه دهكده» متشكل از 6 داستان كوتاه اثری از ویلیام فالكنر نویسنده ی برجسته آمریكایی است كه توسط احمد اخوت ترجمه و به تازگی منتشر شده است . 6 سال پیش
« شهروندی در فضا» شغلم خوب بود، ولی من نمیتوانستم در حالی كه دوربینهای مخفی روی دستانم تمركز كرده بودند كارم را درست انجام دهم. نه این كه به خود دوربینها اهمیتی دهم، نه؛ موضوع صدای وزوزی بود كه آنها از خودشان در میآوردند. نمیتوانستم تمركز كنم. 7 سال پیش
« خیمه » مینویسی، انگار كه زندگیات به نوشتن بستگی دارد. هم زندگی تو هم زندگی آنها. همه را ثبت میكنی. طبیعتشان، ظاهرشان، عاداتشان، گذشتهشان. اسامی را عوض میكنی.... 7 سال پیش
«پدر و من» بعدازظهر یكشنبه بود و پدر فراغتی از كار یافته بود. طول خطوط راه آهن را گرفته بودیم میرفتیم، كسی دیگر اجازه نداشت. پدر سوزنبان بود. اینطور میتوانستیم مستقیم و بدون طی پیچ و خمهایی به دل جنگل برسیم. 7 سال پیش
«مردی كه مدام با چترش بر سرم می كوبید» از آن موقع تا به الان با چترش بر سرم میكوبد. تا جایی كه میتوانم بگویم نه چیزی میخورد و نه میخوابد. تنها كاری كه میكند ضربه زدن به من است. هر كاری كه انجام میدهم حتی خصوصی ترین كارهایم، كنار من است. 7 سال پیش
« فلاش » من ایستادم، چشمهایم را باز و بسته كردم. یك دفعه احساس كردم هیچ حسی ندارم. هیچ. هیچ حسی نسبت به هیچ چیز. من هیچ دلیلی نمی دیدم برای چیزها و آدمها. خیلی پوچ و احمقانه بود. شروع كردم به خندیدن. 7 سال پیش
« رئیس » به ساعتش نگاه میكند. هدیهای از طرف رئیس. یك صفحهی گرد و طلایی و بدون شماره. احتمالا حاكی از یك شوخی است: وقتْ طلاست. یا شاید طلا وقت است. بستگی دارد به كدام یكی احتیاج داشته باشی. رئیس آدم خیلی شوخی است. عقربههای ساعت .... 7 سال پیش
« یك روز انتظار » پایین تخت نشستم و برای خودم كتاب خواندم و منتظر شدم تا زمان دادن كپسول دیگر شود. طبیعی بود كه به خواب رود اما وقتی بالا را نگاه كردم دیدم كه او خیره به پایین تخت است و حالتش خیلی عجیب بود. 7 سال پیش
« حسرت » در اولین روزهای حضور بچه های اودیلی ، دوشیزه اورلی در مدیریت بچه ها خیلی بی مهارت بود. آخر از كجا می توانست حدس بزند كه وقتی با مارسلت با صدای بلند و لحن آمرانه حرف بزند او شروع به گریه می كند؟ این خصوصیت ویژه مارسلت بود. 7 سال پیش
« گرگ و میش غروب » جوان طوری برگشت و خودمانی به او نگاه كرد كه گورتسبی یك لحظه، فكر كرد باید احتیاط كند. جوان گفت: "اگر شما هم توی این وضعیتی كه من هستم، گیرافتاده بودی، سرحال نبودی. من احمقانه ترین كار زندگی ام را كردم." ... 7 سال پیش
« خواب » هریت هیچ وقت بچه نگه نداشته بود، جز مدتی كوتاه كه آن موقع هم شش سال داشت و خانم آنتلر همسایهشان یك بقچه به بغل او داد كه نوزادشان آندره را به دست او سپردند. هریت ساكت نشست و وقتی خانم آنتلر بچه را از دستش گرفت، بازوهایش درد میكرد... 7 سال پیش
« عروسی » چشمم چطوری كور شد؟ آها، خیلی وقت پیش بود پسر بچه كوچكی بودم با این حال به پدرم كمك می كردم . توی تاكستان داشت خاكها را زیرو رو می كرد خاك ولایت ما سخت و پر سنگ است و باید خیلی مواظبش بود یك سنگ از زیر كلنگ پدرم در رفت و درست توی چشمم خورد . 7 سال پیش
« می خواهم قلقش دستم بیاید » پتی یك بچهی لاغر مردنی اهل «كراسبی» در «ورمونت» بود كه آن هم در ایالات متحده است. بعضی از پسرهای دسته اینطور میگفتند كه پتی سالهای جوانیاش را زیر درختهای افرای ورمونت گذرانده و پیشانیاش بارها قطرات شیرهی افرا را حس كرده. 7 سال پیش
« هدیه ی سال نو » مادام سوفرنی، فروشنده كلاهگیس» با عجله داخل مغازه شد. زنی چاق و میانسال آنجا ایستاده بود. یكی دو دقیقه با حیرت به او نگاه كرد، بعد با آهنگی گرفته پرسید: «خانم موهای مرا میخرید»؟ مادام با كنجكاوی نگاهی به گیسوان تازه وارد انداخت..... 7 سال پیش
« شاهزاده ی زمینی » زمستان آمد. مجموعهای از روزهای غمانگیز و شبهای یخ زده كه بیپایان به نظر میرسید. اولین بار بعد از ازدواجم با لیزا بود كه درخت كریسمس برای تزئین به خانه نیاوردم. دلیل چندانی برای انجام این كار وجود نداشت. ... 7 سال پیش
« سكوت یا پر حرفی » روزی آن دو را سفری با قطار پیش آمد كه طی آن سعی داشتند زنی جوان را به دام افكنند. كریوگر كه كنار زن نشسته بود، مدام زبانبازی میكرد و یكبند قربان صدقهی او میرفت اما اسمیرنف كه مهرً سكوت بر لب زده بود، مدام پلك میزد و از سر حرص و حسرت، 7 سال پیش
« باغچه ی جعفری « درِ راهرویی را كه به كوچه منتهی میشد بازكرد و آل كوندراج با عجله از راهرو خارج شد و به كوچه رفت. وقتی خلاص شد اولین كاری كه كرد خندید. اما میدانست كه تحقیر شده و به شدت خجلت زده بود. در ذاتاش نبود چیزی را كه به او تعلق نداشت، بردارد.... 7 سال پیش
« دنیای دلخواه » تامكینز گفت: در این باره كاری از دستم ساخته نیست. نمیتوانم آن را بازگردانم. این انتقال فشار شدیدی بر سلسلهی اعصاب وارد میكند، و به همین سبب امید زندگی را كاهش میدهد. دولت به همین دلیل كار مرا غیر قانونی اعلام كرده است. 7 سال پیش
« انتقام زن » . دكتر پالتو پوست خود را در آورد، به اتاق پذیرایی رفت و روی مبلی یله داد. هر دو خاموش و منتظر بودند. حدود پنج دقیقه بعد، جواب آمد. نادژدا پترونا سر پاكت را باز كرد، از لای یادداشت جوابیه ی كاسب..... 7 سال پیش
چاق و لاغر چاق همین حالا در ایستگاه ناهار خورده بود و لبهای آلوده بچربیش مانند آلبالو برق می زد و از او بوی شراب و بهار نارنج می امد.لاغر همین حالا از واگون پایین آمده بود و از چمدان و بقچه بسته و جعبه پربار بود و از او بوی گوشت خوك و قهوه می آمد... 7 سال پیش
« شانس » 40 سال پیش آموزگاری در آكادمی نظامی وول ویچ بودم. من در همان قسمتی بودم كه اسكورزبی جوان امتحاناتش را می گذراند. نسبت به او عمیقا احساس دلسوزی می كردم چون همه بچه های كلاس به سوالات جواب می دادند اما او خدای من او هیچ چیز نمی دانست. ... 7 سال پیش
« سه قدیس تیره » سه نفر بودند. سه یونیفرم كهنه به تن داشتند. یكیشان یك كارتن مقوایی داشت و یكیشان یك كیف. و سومی دست نداشت. گفت : «یخ زدهان.» و دستهای بریده را بالا گرفت. آن وقت جیب پالتواش را رو به مرد گرفت. 7 سال پیش
«می خواهم قلقش دستم بیاید » روزبعدبهپا كردن چادرو درستكردن كوله راتمرین كردیم. وقتی كه گروهبان برای سركشی آمد،پتی حتایك میخ چادرراهم درست نكوبیده بود.گروهبان درحالی كه به كف پارهشدهی چادر نگاه میكرد با یك ضربهی محكم دست،خانهی برزنتی كوچك بابی پتی راخراب كرد... 7 سال پیش
چشم ها فقط به درد دیدن نمی خورند فكر جدید از قرنها قبل و قبل و قبل و از چیزهای قدیمی در افكارش میآمد و میرفت. بردار انرژیش را كه تمام شخصیت او را میساخت پهن كرد و خطوط نیرویش تا آن طرف ستارهها كشیده شد. جواب بروك خیلی زود آمد. آمس پیش خود حساب كرده بود كه..... 7 سال پیش
«ده تا سرخپوست» راه از جاده ی اصلی میپیچید و به سوی تپهها بالا میرفت . اسبها به سختی ارابه را میكشیدند و پسرها پائین آمدند و پیاده به راه افتادند . جاده خاكی بود . روی تپه، نیك برگشت و به ساختمان مدرسه نگاه كرد . ا 7 سال پیش
«گذر از تونل» قهرمان داستان، جری، پسر یازده ساله ای كه در آستانه گذر از كودكی به جوانی است، به همراه مادرش در كشوری بیگانه تعطیلات تابستانی اش را سپری می كند. یك روز به هنگام شنا با چند پسر بزرگتر از خودش برخورد می كند و.... 8 سال پیش
«آه زمین ، اگر فراموشت كنم » آنها در یك لحظه معدن را پشت سر گذاشتند؛ پدر به گونهای بی ملاحظه و بیپروا رانندگی میكرد؛ مثل اینكه - این فكر عجیبی بود كه به ذهن یك پسر بچه خطور كند - تلاش میكرد تا از چیزی فرار كند. پس از لحظاتی كوتاه .... 8 سال پیش
«چشمها فقط به درد دیدن نمی خورند» فكر جدید از قرنها قبل و قبل و قبل و از چیزهای قدیمی در افكارش میآمد و میرفت. بردار انرژیش را كه تمام شخصیت او را میساخت پهن كرد و خطوط نیرویش تا آن طرف ستارهها كشیده شد.... 8 سال پیش
«سایه» سال، سال خوف و دهشت بود، سرشار از تأثراتی شكنندهتر از دهشت و خوف، كه از برای آن بر پهنهی خاك نامی نیست. چرا كه آیات و نشانههای بیشمار رخ نموده بود. و طاعون از همه سوی بالهای سیاهش را بر پهنهی خاك و گسترهی دریا گشوده بود. 8 سال پیش
«گلدسته و فلك» گلدستهها و فلك داستان دانشآموزیست كه به دنبال غریزهی ذاتی ماجراجویی و همچنین حس كمال طلبیاش تصمیم میگیرد از گلدستههای مسجدی كه مجاور مدرسهاش قرار دارد بالا برود.او یكی از دوستانش (اصغر) را هم از این تصمیم مطلع ساخته و.... 8 سال پیش
«ساعت من » ساعت نو و قشنگ من مدت هیجده ماه بر وفق دلخواهم بدون كمترین تندی یا كندی كار كرده و رضایت خاطرم را جلب نموده بود از این رو تصور میكردم هرگز خراب نخواهد شد و ازآسیبدیدگی هرگونه بحرانی ایمن خواهد بود ولی روزی .... 8 سال پیش
«محاكمه » كلبهی كوزما یگورف دكاندار. هوا گرم و خفقانآور است. پشهها و مگسهای لعنتی، دستهدسته دم گوشها و چشمها، وزوز میكنند و همه را به تنگ میآورند... فضای كلبه، آكنده از دود توتون است اما به جای بوی توتون، بوی ماهیشور به مشام میرسد. ... 8 سال پیش
«دوشس و جواهر فروش» الیور بیكن در بالای خانه ای مشرف به گرین پارك زندگی می كرد. او آپارتمانی داشت؛ صندلیها كه پنهانشان كرده بودند، در زوایایی مناسب قرار داشتند. كاناپه ها كه روكی برودری دوزی شده داشتند، درگاه پنجرهها را پر كرده بودند.... 8 سال پیش
داستان كوتاه « كا» دریا آرام بود و خورشید می درخشید ، استفانو تا آن روز هرگز سوار كشتی نشده بود و به همین سبب با خوشحالی روی عرشه ، از این سو به آن سو می دوید . او كه از فراوانی و در هم پیچیدگی طناب های بادبان شگفت زده شده بود .... 8 سال پیش