مستند معلم فداكار مرحوم حسن امیدزاده گیلانی در رادیو فرهنگ برنامه « مستند فرهنگ» شنبه 13 اردیبهشت به روایت زندگی و ماجرای فداكاری معلمی كه برای نجات جان دانش آموزان خود به دل آتش زد اختصاص دارد. 26 روز پیش
ناترازی حاملهای انرژی نتیجه عملكرد سه ماه، سه سال یا شش سال اخیر نیست وزیر نفت در نشست علنی مجلس، با اشاره به ناترازی حاملهای انرژی، تأكید كرد كه این مشكل نتیجه عملكرد سه دهه گذشته است. 2 ماه پیش
نماینده مسجد سلیمان: زلزله باعث شد محرومیت استان بیشتر دیده شود دكتر ورناصری: اندیكا از سی و یك شهرستان كمتر توسعه یافته كشور است و زلزله باعث شد محرومیت این استان و اندیكا بیشتر دیده شود. 4 سال پیش
كتاب «جوامع الحكایات» در رادیو فرهنگ بررسی می شود برنامه «كیمیای كلمات»جمعه 21 خرداد ماه با موضوع معرفی كتاب گزیده جوامع الحكایات و لوامع الروایات از رادیو فرهنگ پخش می شود. 4 سال پیش
برگزیدگان جایزه كتاب سال معرفی شدند برگزیدگان سیوهشتمین دوره جایزه كتاب سال جمهوری اسلامی ایران امروز در تالار وحدت معرفی و تقدیر شدند. 4 سال پیش
شاعرانه های زنده یاد «حسین پناهی» در رادیو فرهنگ برنامه« شاعر در آینه» امشب به زندگی و آثار «حسین پناهی» به عنوان شاعر و نویسنده می پردازد.«شاعر در آینه» برنامهای از گروه ادب و هنر رادیو فرهنگ است كه امشب دوشنبه 18آذرماه به بررسی اندیشه و شعر حسین پناهی اختصاص یافته است. 6 سال پیش
عبید زاكانی، شوخ طبعی آگاه هفتۀ گذشته دیداری داشتیم با عبید زاكانی، شاعر و نویسندۀ طنز پرداز قرن هشتم و بنا را بر آن نهادیم كه در این هفته نیز باز از او، طنز عمیق و گزنده اش و تأثیر او بر ادبیات پارسی سخن بگوییم. 6 سال پیش
خداحافظی مدارس با «بخاری نفتی» تا احیای كارخانه یخچال سازی در میدان آزادی رادیو فرهنگ امشب در برنامه «میدان آزادی» جشن خداحافظی با بخاری نفتی در مدارس ، صف های دریافت لاستیك دولتی و قطع برق خانه آقای مدیر را اطلاع رسانی و بررسی می كند. 6 سال پیش
« چمدان پرنده » روزی روزگاری پیرمردی بود كه با دو پسرش در یك عمارت مجلل زندگی می كردند. این دو پسر خیلی باهوش بودند، آن قدر كه همه را متعجب می كردند. آن ها تصمیم گرفته بودند از دختر پادشاه خواستگاری كنند، چون.... 6 سال پیش
«چشمان آبی » ناگهان ماه از پشت ابر سیاه بیرون آمد دیوار سفیدی را كه بعضی قسمت هایش ریخته بود روشن كرد من كه از این همه سپیده كور شده بودم بر جای ایستادم .بادی برخاست كه بوی عطر درختان تمر هندی را با خود آورد. 6 سال پیش
« لوكا » لوكا دختر دورگه ی هندی بود و به زور تكه پاره ی ژنده ای به تن داشت. به گروه بانوان "یونایتد ایندیور" كه از او سوال می پرسیدند گفت كه اسمش لوكاست و درست نمی داند كه اهل كجاست جز اینكه جایی در حوالی بائو چاكتوا است. 6 سال پیش
« داركوب ها » وقتی جوجه داركوبها از تخم درآمدند، هروقت آدم به نوك درخت نگاه میكرد میدید یك دستهی ده دوازدهتایی با كمال حرارت مشغول فعالیتند و به دوروبر درخت نوك میزنند. منتها اول صبح كه آفتاب میخوست درآید، دیگر وحشتناك بود! 7 سال پیش
« شام خانوادگی » مادرم كه مرد، من در كالیفرنیا زندگی میكردم. رابطه من با پدر و مادرم در آن زمان تیره بود و در نتیجه، تا دو سال بعد كه به توكیو برگشتم، از اوضاع و احوال مربوط به مرگ او چیزی نمیدانستم. 7 سال پیش
« شهرش ، گوسفندان » دوستم یك پسر شش ساله داشت؛ هوكوتو، و همیشه با خودش سه عكس از پسرش در كیف داشت: هوكوتو در حال بازی كردن با گوسفندش در باغ وحش؛ هوكوتو در حال پوشیدن لباس برای جشنوارهی كودكان شیچی گوسان در پاییز؛ هوكوتو سوار موشك در شهربازی. 7 سال پیش
« روز اسب ریزی » . «نجدی » در «روز اسب ریزی » داستان را از زبان اسبی تعریف می كند كه اتفاقات و ماجراهای چند روزه ، او را از عرش به فرش می كشاند. داستان از این قرار است كه اسب پس از دوسالگی ، قبراق و سرحال ، اسب مسابقه قالاخان است و .... 7 سال پیش
« شاهزاده ی زمینی » زمستان آمد. مجموعهای از روزهای غمانگیز و شبهای یخ زده كه بیپایان به نظر میرسید. اولین بار بعد از ازدواجم با لیزا بود كه درخت كریسمس برای تزئین به خانه نیاوردم. دلیل چندانی برای انجام این كار وجود نداشت. ... 7 سال پیش
« اتاق مبله » لك نخ نمای قالیچه، جلو میز آرایش از زنان زیبایی می گفت كه دسته دسته گذشته بودند. آثار جزئی انگشت روی دیوارها از زندانیان كوچكی خبر می داد كه سعی كرده بودند راهشان را به جانب آفتاب و هوا بگشایند... 7 سال پیش
« زیادی » «هفتاد و شش ساله. فشار خونِ بالا و دیابت. زنِش تازه مرده. تك و تنها توی یك واحدِ سه خوابه. ماهی دوهزار یوآن مواجب. دو تا پسرِ متاهل و حقوق بگیرِ دولت." 7 سال پیش
« سه شنبه ی خیس» با همین چشمهام دیدم كه مردم بچه ها شونو،شوهراشونو بغل كردن و رفتن. بعد من دستهامو باز كردم، دنبال یه كسی بودم، یه چیزی… دیدم یه چتر توی دستمه، اونو بغلش كردم، یه رؤیا رو كه آبی بود، اون خیلی آبی بود، با خودم بردمش خونه،مابا هم حرف زدیم... 7 سال پیش
« سه قدیس تیره » سه نفر بودند. سه یونیفرم كهنه به تن داشتند. یكیشان یك كارتن مقوایی داشت و یكیشان یك كیف. و سومی دست نداشت. گفت : «یخ زدهان.» و دستهای بریده را بالا گرفت. آن وقت جیب پالتواش را رو به مرد گرفت. 7 سال پیش
« اتاق شماره 6» دكتر: اصولا فضایل اخلاقی و منطقی وجود ندارد. همه چیز بسته به تصادف و اتفاق است. كسی كه تصادفا در زندان افتاده باید زندانی باشد. كسی را همه كه به زندان نینداخته اند می تواند آزادانه گردش كند همین. 7 سال پیش
«ده تا سرخپوست» راه از جاده ی اصلی میپیچید و به سوی تپهها بالا میرفت . اسبها به سختی ارابه را میكشیدند و پسرها پائین آمدند و پیاده به راه افتادند . جاده خاكی بود . روی تپه، نیك برگشت و به ساختمان مدرسه نگاه كرد . ا 7 سال پیش
« گربه سیاه» این آخری حیوانی بسیار قوی و زیبا بود. یكدست سیاه و بسیار با هوش. اما وقتی گفتوگو به هوش وی كشیده میشد همسرم كه باطناً خرافاتی بود بیدرنگ به همان اعتقادات قدیمی عوام اشاره میكرد و میگفت: گربههای سیاه جادوگرانی هستند با ظاهر تغییر یافته. 7 سال پیش
« خواب آلود » چراغ نفتی كوچك سبزرنگی جلوی شمایل مقدس میسوزد. ریسمانی از یك سوی اتاق به سوی دیگر كشیده شدهاست و لباسهای طفل و شلوار بزرگ سیاهرنگی بر آن آویزان است. چراغ نفتی، لكهی بزرگ و سبزرنگی بر سقف انداختهاست. لباسهای طفل و .... 7 سال پیش
« شرط بندی » در نیمه دوم ششمین سال، زندانی مشتاقانه شروع به یادگیری زبان، فلسفه و تاریخ كرد. او آنچنان حریصانه به این موضوعات علاقه مند شده بود كه بانكدار به سختی وقت میكرد برای او به انداره كافی كتاب تهیه كند. در فاصله چهار سال.... 7 سال پیش
« سال اسپاگتی» یك قابلمهی آلومینیومی بسیار بزرگ داشتم كه حتی یك سگ گرگی میتوانست در آن حمام كند، یك زمانسنج پخت غذا خریدم، انواع و اقسام فروشگاههای مواد غذایی بینالمللی را زیر پا گذاشتم تا ادویهجات مختلف با اسمهای عجیب و غریب را جمعآوری كنم... 7 سال پیش
« زن و شوهر» ملاقات با «ن» كمی دست و پاگیر است، پیرمردی است این اواخر بسیار رنجور و گرچه هنوز خودش امور كسب را در دست دارد، اما، كمتر به مغازه می آید؛ برای ملاقات با او باید به منزلش رفت و آدم بدش نمی آید این نوع انجام معامله را هرچه بیشتر عقب بیندازد.. 8 سال پیش
« اندوه» اكنون مدتی است كه یوآن و اسبش از جا حركت نكردهاند. پیش از ظهر از طویله درآمدند و هنوز مسافری پیدا نشده است. اما دیگر تاریكی شب شهر را فرا گرفته، رنگپریدگی روشنایی فانوسها به سرخی تندی مبدل شده است و رفتهرفته .... 8 سال پیش
«گردنبند» وقتی روبه روی شوهرش، پشت میز گردی مینشست كه رومیزش چند روزی بود عوض نشده بود و شوهرش در سوپ خوری را بر میداشت و با چهره ای بشاش میگفت: «به، سوپ گوشت عالی! در دنیا چیزی به این خوبی سراغ ندارم،» ناهارهای باشكوه را مجسم میكرد،... 8 سال پیش
« صبح روز كریسمس » شب عید كریسمس وقتی پدر از سر كار به خانه برگشت و خرجی روزانه را به مادر داد، مادر كه رنگش مثل گچ سفید شده بود به آن پول زل زد و ماتش برد. پدر عصبانی شد و با پرخاش گفت «خوب، چی شده؟».... 8 سال پیش
«اندوه» اكنون مدتی است كه یوآن و اسبش از جا حركت نكردهاند. پیش از ظهر از طویله درآمدند و هنوز مسافری پیدا نشده است. اما دیگر تاریكی شب شهر را فرا گرفته، رنگپریدگی روشنایی فانوسها به سرخی تندی مبدل شده است و رفتهرفته بر ازدحام مردم در .... 8 سال پیش
«آخرین سفر كشتی خیالی » همانطور كه داشتم ستارهها را میشمردم خوابم برده و آن كشتی عظیم را در خواب دیدهام، بهطوریكه آنقدر مطمئن شد كه ماجرا را برای هیچكس تعریف نكرد، دیگر هم به آن فكر نكرد تا درست همان شب، در ماه مارس آینده، موقعی كه داشت .... 8 سال پیش
«سپرده به زمین» اتاق آن ها، بالكنی رو به تنها خیابان سنگفرش دهكده داشت كه صدای قطار هفته ای دو بار از آن بالا می آمد، از پنجره می گذشت و روی تكه شكسته ای از گچ بری های سقف تمام می شد. روزهایی كه طاهر دل و دماغ نداشت كه روزنامه های قدیمی را بخواند و ... 8 سال پیش
«دوشس و جواهر فروش» الیور بیكن در بالای خانه ای مشرف به گرین پارك زندگی می كرد. او آپارتمانی داشت؛ صندلیها كه پنهانشان كرده بودند، در زوایایی مناسب قرار داشتند. كاناپه ها كه روكی برودری دوزی شده داشتند، درگاه پنجرهها را پر كرده بودند.... 8 سال پیش
«آینه» مردی كه در كوچه می رفت هنوز به صرافت نیفتاده بود به یاد بیاورد كه سیزده سالی می گذرد كه او به چهره خودش درآینه نگاه نكرده است. همچنین دلیلی نمیدید به یاد بیاورد كه زمانی در همین حدود میگذرد كه او خندیدن خود را حس نكرده است.... 8 سال پیش
« چشمهای آبی » . پیش از آنكه بتوانم از خود دفاع كنم نوك كاردی را بر پشت احساس كردم و صدایی نرم شنیدم كه می گفت : _ تكان نخورید آقا وگرنه می میرید . بی آنكه سر بگردانم پرسیدم : _ چه می خواهی ؟ صدای نرم و گویی معذب جواب داد : _ چشمهایتان را . 8 سال پیش